هشیارلغتنامه دهخداهشیار. [ هَُ ش ْ ] (ص مرکب ) (از: هش ، هوش +یار، پسوند دارندگی = هوشیار. هشیوار) (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). خداوند هوش ، و عاقل و هوشمند و زیرک وخردمند و آگاه . (ناظم الاطباء). هوشیار : به هر سو دو موبد بُدی کاردان رَدی پاک و هشیار و بسیاردان
هشیاردیکشنری فارسی به انگلیسیalert, careful, cautious, conscious, expostulation, jealous, nimble, sharp, sharp-sighted, sleepless, sober, vigilant, wakeful, wary, watchful, wide-awake, wise
پشتۀ یخرُفتیesker/ asar/ eschar/ eskar/ osarواژههای مصوب فرهنگستانپشتۀ ساختهشده از انباشتههای شن و ماسۀ یخساری
زینچهrail chair, chairواژههای مصوب فرهنگستانصفحۀ فولادی شکلدادهشده که بین ریل و ریلبند قرار میگیرد
تسلیم برشیshear yielding, shear bandingواژههای مصوب فرهنگستانوارد آوردن تنش بر ماده، فراتر از نقطۀ تسلیم، چنانچه بدون تغییر حجم دچار کجریختی شود
شارش برشیshear flow, shear layerواژههای مصوب فرهنگستان1. در مکانیک سیالات، شارشی که در آن تنش برشی وجود دارد 2. در مکانیک جامدات، حاصلضرب تنش برشی در کوچکترین بعد سطحمقطع یک عضو جدارنازک
هشیاربختلغتنامه دهخداهشیاربخت . [ هَُ ش ْ ب َ ] (ص مرکب ) بیداربخت . خوشبخت . کامیاب . موفق : وز آنجا خروشی برآورد سخت که ای پور سالار هشیاربخت .فردوسی .
هشیاردللغتنامه دهخداهشیاردل . [ هَُ ش ْ دِ ] (ص مرکب ) بیدار. دانا. هوشمند. خداوند هوش و خرد و عقل و ذکاوت : به کاخ اندر آمد پرآزار دل ابا کاردانان هشیاردل . فردوسی .چنین گفت کای پور هشیاردل یکی تیز گردان بر این کار دل . <p cl
هشیاردلیلغتنامه دهخداهشیاردلی . [ هَُ ش ْ دِ ] (حامص مرکب ) هشیاری . هوشیاری . هوشمندی . بیداردلی : ای به لشکرشکنی بیشتر از صد رستم ای به هشیاردلی بیشتر از صد هوشنگ .فرخی .
هشیارسرلغتنامه دهخداهشیارسر. [ هَُ ش ْ س َ ] (ص مرکب ) هوشیار. هوشیاردل . هوشمند : بدو گفت ای پور هشیارسربرافراخته سر ز بسیار سر. فردوسی .گفت عیسی را یکی هشیارسرچیست در هستی ز جمله صعب تر؟مولوی .
هشیارمردلغتنامه دهخداهشیارمرد. [ هَُ ش ْ م َ ] (ص مرکب ) مرد هشیار. خداوند عقل و خرد و هوش . هوشیار : کنون ای سخنگوی هشیارمردسوی رزم شاه جهان بازگرد.فردوسی .
هشیار برخاستنلغتنامه دهخداهشیار برخاستن . [ هَُ ش ْ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) به هوشیاری برخاستن و هوشمندانه به کاری پرداختن : خرد در جستنش هشیار برخاست چو دانستش نمیداندچپ از راست .نظامی .
هشیار شدنلغتنامه دهخداهشیار شدن . [ هَُ ش ْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) به خود آمدن . افاقه . (یادداشت به خط مؤلف ). ازمستی درآمدن . || هوشمند شدن : نگاه کن تن خود کز طراز حکمت اوحکیم گردد بیدار و دل شود هشیار. ناصرخسرو.رجوع به هشیار شود.
هشیار کردنلغتنامه دهخداهشیار کردن . [هَُ ش ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به خود آوردن . افاقه . به هوش آوردن . از مستی و غفلت بیرون آوردن : میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی .سعدی .
هشیار گردیدنلغتنامه دهخداهشیار گردیدن . [ هَُ ش ْ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) هشیار گشتن . به هوش آمدن . هشیار شدن : چو هشیار گردد پدر، بیگمان سواران فرستد پی من دوان .فردوسی .
هشیار گشتنلغتنامه دهخداهشیار گشتن . [ هَُ ش ْ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) هشیار گردیدن . به هوش آمدن . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به هشیار گردیدن شود.
زودهشیارلغتنامه دهخدازودهشیار. [ هَُ ش ْ ] (ص مرکب ) عاقل و زیرک و دانا. (آنندراج ). خردمند و چست و چالاک و بابصیرت . (ناظم الاطباء).
ناهشیارلغتنامه دهخداناهشیار. [ هَُ ش ْ ](ص مرکب ) مغفل . ناهوشیار. غافل . بی خبر : کان تبنگو کاندر او دینار بودآن ستد زایدر که ناهشیار بود. رودکی . || مصروع . صرع زده : ز سودا و ز صفرا و تپیدن بسان مرد