حفیلغتنامه دهخداحفی . [ ح َ فی ی ] (ع ص ) نعت است از تحفایه . (منتهی الارب ). مهربان . تیمارکننده : اندرون زهر تریاک آن حفی کرد تا گویند ذواللطف الخفی . مولوی .|| دانا. عالم بسیار علم . || سؤال کننده ٔ به الحاح . الحاح کننده ٔ در
حفیلغتنامه دهخداحفی . [ ح َف ْی ْ ] (ع مص ) حفوة. برهنه پای رفتن . (ازاقرب الموارد). || سوده پای گردیدن . سوده شدن پای . || سوده شدن سم ستور. (زوزنی ).
حفیفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که بسیار نوازش و مهربانی میکند؛ مهربان.۲. کسی که در پرسش از حال دیگری اصرار میکند.۳. بسیار دانا و عارف به حقیقت چیزی.
عفیلغتنامه دهخداعفی . [ ع ُ فی ی ] (ع ص ، اِ) ج ِ عافی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عافی شود.
هفیتةلغتنامه دهخداهفیتة. [ هََ ت َ ] (ع اِ) گروه مردم سختی دیده و رنج کشیده یا قحطرسیده . (منتهی الارب ).
هفیفلغتنامه دهخداهفیف . [ هََ ] (ع مص ) زود رفتن . (از تاج المصادر بیهقی ). شتاب رفتن . || وزیدن بادکه شنیده شود آواز وی . || درخشیدن . || سبک گردیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
هفیتةلغتنامه دهخداهفیتة. [ هََ ت َ ] (ع اِ) گروه مردم سختی دیده و رنج کشیده یا قحطرسیده . (منتهی الارب ).
هفیفلغتنامه دهخداهفیف . [ هََ ] (ع مص ) زود رفتن . (از تاج المصادر بیهقی ). شتاب رفتن . || وزیدن بادکه شنیده شود آواز وی . || درخشیدن . || سبک گردیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
لهفیلغتنامه دهخدالهفی . [ ل َ فا ] (ع ص ) زن ستم دیده ٔ پریشان روزگار فریادخواه دریغخورنده . ج ، لهافی ، لِهاف . (منتهی الارب ).