همارلغتنامه دهخداهمار. [ هََ ] (اِ) اندازه باشد. (برهان ). || حساب را نیز گویند که شمردن چیزی باشد. (برهان ). رجوع به آمار شود.
عمایرلغتنامه دهخداعمایر. [ ع َ ی ِ ] (اِخ ) فخذی است از قبیله ٔ خالد که در ساحل خلیج فارس ساکنند و منطقه ٔ آنان محدود است از شمال به وادی مقطع، از جنوب به ناحیه ٔ بیاض و از مغرب به منطقه ٔ صَمّان . (از معجم قبائل العرب از قلب جزیرةالعرب فؤاد حمزة ص 147).
حمارلغتنامه دهخداحمار. [ ح َ مارر ] (ع اِ) ج ِ حَمارّة.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حمارة شود.
حمارلغتنامه دهخداحمار. [ ح ِ ] (اِخ ) ابن مالک یا مویلع. مردی بود از طایفه ٔ عاد که چهل سال مسلمان و اهل کرم و جود و بخشش بود. ده فرزند داشت که برای شکار بیرون رفتند و صاعقه ٔ آسمانی آنان راهلاک کرد و بدنبال این حادثه آن مرد، کافر شد و گفت :من خدایی را که فرزندان من را چنین نابود کرد نمی پرست
حمارلغتنامه دهخداحمار. [ ح ِ ] (اِخ ) مروان بن محمدبن مروان الحکم . چهاردهمین و آخرین خلفای اموی . رجوع به مروان شود.
حمارلغتنامه دهخداحمار. [ ح ِ ] (ع اِ) خر. (منتهی الارب ). حیوان اهلی معروفی است و قسمی از آن وحشی است و آنرا حمار وحش خوانند. الاغ . درازگوش : نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بیطعم که در کام حمار آید. ناصرخسرو.سر ز کمند خرد چ
همارالغتنامه دهخداهمارا. [ هََ ] (ق ) همواره و همیشه . (اسدی ). همواره و همیشه و دائم . (برهان ) : گزیده چهار توست بدو درج ها نهان همارا به آخشیج همارا به کارزار. رودکی (از فرهنگ فارسی معین ).تو با من نسازی که از صحبت من ملالت ف
همارهلغتنامه دهخداهماره . [ هََ رَ / رِ ] (اِ) همار که اندازه و شمار و حساب باشد. (برهان ). رجوع به همار شود.
همارهلغتنامه دهخداهماره . [ هََ رَ / رِ ] (ق ) مخفف همواره ، یعنی همیشه و دائم . (برهان ). پیوسته . هموار. همواره . دائماً. (یادداشت مؤلف ) : فضل او خوان گر همه توحیدخواهی گفت توزآنکه فضل او هماره قدرت یزدان بود. <p class="
امارلغتنامه دهخداامار. [ اَ ] (اِ) حساب . شمار. آمار. (از شرفنامه ) (آنندراج ). امار و همار و آمار و شمار و شماره از یک ریشه اند. (حاشیه ٔ مزدیسنا چ 1 ص 181).
زملکانیلغتنامه دهخدازملکانی . [ زَل َ نی ی ] (اِخ ) جماهربن محمدبن احمدبن حمزه ... الدمشقی که از هشام بن همار و غیره روایت دارد و ابوبکر المقری از وی روایت کند. (از معجم الانساب ج 1 ص 507).
یاوهلغتنامه دهخدایاوه . [ وَ / وِ ] (ص ) سخنان سردرگم و هرزه و هذیان و فحش و دشنام . (برهان ). [ سخن ] هرزه و بیهوده . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). بیهوده وهذیان . (اوبهی ). هذیان و هرزه . (سروری ). ایمه . (برهان ذیل ایمه ). بی معنی . مهمل . غاب . یافه <span cl
هملغتنامه دهخداهم . [ هََ ] (حرف ربط، ق ) به معنی نیز که به عربی ایضاً گویند. (برهان ). لفظ فارسی است مرادف نیز. صاحب بهار عجم نوشته که فرق در لفظ «نیز» و لفظ «هم » این است که آوردن لفظ «هم » بر معطوف و معطوف علیه هر دو صحیح باشد، چنانکه گویند: هم نماز کردم و هم روزه گرفتم ، به خلاف لفظ «نی
همارالغتنامه دهخداهمارا. [ هََ ] (ق ) همواره و همیشه . (اسدی ). همواره و همیشه و دائم . (برهان ) : گزیده چهار توست بدو درج ها نهان همارا به آخشیج همارا به کارزار. رودکی (از فرهنگ فارسی معین ).تو با من نسازی که از صحبت من ملالت ف
همارهلغتنامه دهخداهماره . [ هََ رَ / رِ ] (اِ) همار که اندازه و شمار و حساب باشد. (برهان ). رجوع به همار شود.
همارهلغتنامه دهخداهماره . [ هََ رَ / رِ ] (ق ) مخفف همواره ، یعنی همیشه و دائم . (برهان ). پیوسته . هموار. همواره . دائماً. (یادداشت مؤلف ) : فضل او خوان گر همه توحیدخواهی گفت توزآنکه فضل او هماره قدرت یزدان بود. <p class="
شاهمارلغتنامه دهخداشاهمار. (اِخ ) دهی از دهستان علمدار گرگر بخش جلفای شهرستان مرند. دارای 250 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آن غلات و پنبه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاهمارلغتنامه دهخداشاهمار. (اِ مرکب ) ملک ماران . ماری است درازای دو بدست تا سه بدست . و بر سر او نشانی چون اکلیلی یعنی تاجی . و سر او تیز چون اکلیلی یعنی تاجی . و سر او تیز باشد و چشم او سرخ و لون او بسیاهی و زردی زند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
شاهمارلغتنامه دهخداشاهمار. (اِخ ) دهی از بخش گوران شهرستان شاه آباد. دارای 260 تن سکنه . آب آن از رودخانه . محصول آن غلات و میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاهمارلغتنامه دهخداشاهمار. (اِخ ) دهی از دهستان دینور بخش صحنه ٔ شهرستان کرمانشاهان . دارای 365 تن سکنه . آب آن از رودخانه . محصول آن حبوبات . توتون و میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شهمارلغتنامه دهخداشهمار. [ ش َ ] (اِخ ) شه مار. سهار یا شهار. استوارترین دژ دودمان قارن که از دوره ٔ ساسانیان در تصرف آنان بوده و فریم (قرم ) نام داشت که آبادترین شهر آن شهماربوده است . رجوع به ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 199 و سرزمینهای خلافت شرقی لس