همچلغتنامه دهخداهمچ . [ هََ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ غربی شهرستان رفسنجان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
همچلغتنامه دهخداهمچ .[ هََ م ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش خوسف شهرستان بیرجند که 71 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و پنبه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
پرتوِ گاماgamma rayواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تابش الکترومغناطیسی پرانرژی و پرنفوذ که معمولاً در واپاشی پرتوزا گسیل میشود
گسیل گاماgamma emissionواژههای مصوب فرهنگستانفرایندی که در آن هستههای اتمی با بیرون فرستادن تابش الکترومغناطیسی پرانرژی، بهصورت پرتو گاما، از حالت برانگیخته به حالتی با انرژی کمتر نزول میکنند
همچنولغتنامه دهخداهمچنو. [ هََ چ ُ ] (حرف اضافه + ضمیر) هم چنو. هم چون او. مانند او : که بهرام فرزند او همچنوست از آب پدر یافت او مغز و پوست .فردوسی .
همچنینلغتنامه دهخداهمچنین . [ هََ چ ُ / چ ِ ] (ق مرکب ) هم چنین . هم چون این . به معنی نیز و هم است . بدینگونه . هم بدین وضع. (یادداشتهای مؤلف ) : دگر دست لشکَرْش را همچنین سپاهی بیاراست گرد و گزین . فردوسی
همچولغتنامه دهخداهمچو. [ هََ چ ُ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) افاده ٔ معنی تشبیه کند. (آنندراج ). چون . مانند : جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی .ایستاده میان گرمابه همچو آسغده در میان تنو
همچونلغتنامه دهخداهمچون . [ هََ چُن ْ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) همچو. مانند. چون . نظیر : ایستاده دید آنجا دزد غول روی زشت و چشمها همچون دغول . رودکی .انگِشت برِ رویش مانند بلور است پولاد برِ گردن او همچون لاد است . <p class="au
همچنولغتنامه دهخداهمچنو. [ هََ چ ُ ] (حرف اضافه + ضمیر) هم چنو. هم چون او. مانند او : که بهرام فرزند او همچنوست از آب پدر یافت او مغز و پوست .فردوسی .
همچنینلغتنامه دهخداهمچنین . [ هََ چ ُ / چ ِ ] (ق مرکب ) هم چنین . هم چون این . به معنی نیز و هم است . بدینگونه . هم بدین وضع. (یادداشتهای مؤلف ) : دگر دست لشکَرْش را همچنین سپاهی بیاراست گرد و گزین . فردوسی
همچولغتنامه دهخداهمچو. [ هََ چ ُ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) افاده ٔ معنی تشبیه کند. (آنندراج ). چون . مانند : جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی .ایستاده میان گرمابه همچو آسغده در میان تنو
همچونلغتنامه دهخداهمچون . [ هََ چُن ْ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) همچو. مانند. چون . نظیر : ایستاده دید آنجا دزد غول روی زشت و چشمها همچون دغول . رودکی .انگِشت برِ رویش مانند بلور است پولاد برِ گردن او همچون لاد است . <p class="au
همچونینلغتنامه دهخداهمچونین . [ هََ ] (ق مرکب ) همچنین : جهان این است و چونین بود تا بودو همچونین بوداینند بارا. رودکی .و همچونین تا به آخر دیارمغرب بگرفت و فلسطین بگشاد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). رجوع به همچنین شود.