همکلاملغتنامه دهخداهمکلام . [ هََ ک َ ] (ص مرکب ) هم کلام . هم سخن . دو تن که با هم گفتگوکنند. || لقب مأمورانی که نادرشاه در هرشهر می گماشت تا اعمال و خیالات حکام را گزارش کنند وکارها به استصواب ایشان می گذشت . (یادداشت مؤلف ).
متفقالقولفرهنگ مترادف و متضادمتفقالکلمه، متفقالرای، همآواز، همزبان، همسخن، همصدا، همکلام، یکدل، یکزبان ≠ ناهمزبان
همصحبتفرهنگ مترادف و متضادجلیس، مصاحب، معاشر، مقترن، ندیم، همداستان، همدم، همراز، همسخن، همکلام، همگفت، همنشین، یار
همنشینفرهنگ مترادف و متضادجلیس، دوست، رفیق، صحابه، قرین، محشور، مصاحب، مصاحب، معاشر، مقترن، ملازم، مونس، ندیم، همدم، همصحبت، همقران، همکلام، یار