حقنلغتنامه دهخداحقن . [ ح َ ] (ع مص ) حقنه کردن . (منتهی الارب ). اماله کردن . (اقرب الموارد). || بازداشتن . نگاه داشتن . (منتهی الارب ). واداشتن بول و خون از ریختن و شیر از وعاء. (تاج المصادر بیهقی ). نگاه داشتن بول و مانند آن . بازداشتن و بند کردن چیزی را از خروج . (کنز از غیاث ). واداشتن
حقنلغتنامه دهخداحقن . [ ح ُ ق َ ] (ع اِ) ج ِ حقنه . (مهذب الاسماء) : و من احتاج الی ان یجعل الحنظل فی شی ٔ من الحقن القاه فی طبیخ الحقنة صحیحا غیر مکسور. (ابن البیطار).
حقینلغتنامه دهخداحقین . [ ح َ ] (ع ص ) نعت از حقن . بازداشته . محبوس . || محقون . شیر دوشیده که بر شیر خفته ریزند برای برآوردن مسکه . و در مثل است : ابی الحقین العذرة، اَی العذر. و آن برای کسی گویند که عذر آرد و عذر او نه درست باشد. (منتهی الارب ). شیر ماست . (مهذب الاسماء).
متهکنلغتنامه دهخدامتهکن . [ م ُ ت َ هََ ک ْ ک ِ ] (ع ص ) پشیمان . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). پشیمان و دلگیر و ملول . (ناظم الاطباء). و رجوع به تهکن شود.
کوهکنلغتنامه دهخداکوهکن . [ ک َ ] (اِخ ) لقب «فرهاد». زیرا که خسروپرویز به فریب وعده ٔ وصل شیرین ، کوه بیستون را از فرهاد کندانیده و راه هموار پیدا ساخته بود. (از آنندراج ) (از غیاث ). فرهاد عاشق شیرین . (ناظم الاطباء). لقب فرهاد عاشق شیرین . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :</spa
کوهکنلغتنامه دهخداکوهکن . [ ک َ ] (نف مرکب ) آنکه کوه را می کند و می برد. (فرهنگ فارسی معین ). کسی که کوه می کند و کوه می برد. (ناظم الاطباء).حجار که در کوه صورت تراشد و راه سازد. آنکه از کوه سنگ برد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خاکی که یافت سایه ٔ حزم تو زآن سپس
بهکنلغتنامه دهخدابهکن . [ ب َ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان گوغر بخش بافت است که در شهرستان سیرجان واقع است و دارای 600 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بهکنلغتنامه دهخدابهکن . [ ب َ ک َ ] (ع ص ) جوان پرگوشت نازک اندام . بهکنة مؤنث . ج ، بهاکن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). غض و غضة. و بعضی بهکل و بهکلة گویند. (از اقرب الموارد). || شباب ٌ بهکن ؛ جوانی تر و تازه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).