ورجستنلغتنامه دهخداورجستن . [ وَ ج َ ت َ ] (مص مرکب ) برجستن . جستن به سوی بالا. در مقابل فروجستن .- امثال :تا توانی ورجه چون نتوانستی فروجه .
ورجستهلغتنامه دهخداورجسته . [ وَ ج َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) نعت مفعولی است از ورجستن . برجسته و برآمده . (ناظم الاطباء). رجوع به ورجستن شود.
ورجستگیلغتنامه دهخداورجستگی . [ وَ ج َ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) برجستگی و برآمدگی . (ناظم الاطباء). رجوع به ورجستن شود.
ورجه و ورجه کردنلغتنامه دهخداورجه و ورجه کردن . [ وَ ج َ / ج ِ ج َ / ج ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ورجستن و فروجستن پیاپی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ورلغتنامه دهخداور. [ وَ ] (اِ) سبق و تخته ٔ اطفال که معلمان بدان تعلیم دهند چنانکه فلانی فلان چیز ور میدهد؛ یعنی تعلیم میدهدو درس میگوید. (آنندراج ) (برهان ). سبق و تخته ٔ درس کودکان . تخته ای که در مکتب های قدیم معلمان روی آن به شاگردان تعلیم میدادند. سبق . (فرهنگ فارسی معین ).- <span
دورجستنلغتنامه دهخدادورجستن . [ ج َ ت َ ] (مص مرکب ) دورجه کردن . دور جهیدن . دورخیز کردن . عقب رفتن و سپس دویدن برای جستن از نهر یا گودال یا فاصلی دیگر. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دورخیز کردن شود.