وضاءلغتنامه دهخداوضاء. [ وِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ وضی ٔ، به معنی خوب و پاکیزه روی . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به وضی ٔ شود.
وضاءلغتنامه دهخداوضاء. [ وُض ْ ضا ](ع ص ) خوب و پاکیزه روی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). ج ، وضاؤن ، وضاضی ٔ. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): رجل وضاء؛ مرد نیکوروی . (مهذب الاسماء).
گودالغتنامه دهخداگودا. (اِخ ) شهری است از هلند که در کنار رودایسل قرار گرفته و 42400تن سکنه دارد. در این شهر بناهای باستانی یافت می شود. محصولات آن عبارت است از انواع پنیر و بدل چینی .
گودآلغتنامه دهخداگودآ. [ دِ ] (اِخ ) نام یکی از پادشاهان بزرگ سومری که در سال 2500 ق . م . دولت سومر را رونق تازه ای داد و آنزان (یعنی مملکت عیلامیها) را مطیع کرد و به دادگری و عدالت پرداخت و معابدو ابنیه ٔ جدید ساخت و مصالح آن را از شامات ، عربستان و عیلام ط
ودالغتنامه دهخداودا. [ وِ ] (اِخ ) وداس . بر مجموعه ٔ کتب مقدس چهارگانه ٔ هندوان اطلاق میشود. اول را ریگ مینامند، دوم یاجور، سوم ساما، چهارم اتاروان . کتاب مقدس براهمه و آن چهار جزو است و کهن ترین اثر ادبی هند به زبان سانسکریت است . (یادداشت مؤلف ). ودا یا وداس بر مجموعه ٔ کتب مقدس چهارگانه
وداءلغتنامه دهخداوداء. [ وَ دَءْ ] (ع اِمص )هلاکی . (منتهی الارب ). هلاک . || (مص ) سپری گردیدن اخبار بر کسان و منقطع شدن . (اقرب الموارد).
وداءلغتنامه دهخداوداء. [ وَدْءْ ] (ع مص ) برابر کردن . || به بدی و زشتی فراگرفتن کسان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || برآوردن اسب نره را تا کمیز اندازد یا بر ماده جهد. (منتهی الارب ). برآوردن اسب نره را برای کمیز انداختن یا برای برجستن بر ماده . (آنندراج ). || یقال : دانی ؛ یعنی بگذار مرا. (م
وضاءةلغتنامه دهخداوضاءة. [ وَ ءَ ] (ع مص ) چیره شدن در مواضات (منتهی الارب ) (اقرب الموارد)، و مواضات ، با هم چیرگی جستن در پاکیزگی و خوبی است . (منتهی الارب ). || خوب و پاکیزه روی گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). وضوء. (اقرب الموارد).
وضأونلغتنامه دهخداوضأون . [ وُض ْ ضا ] (ع ص ، اِ) وَضاضِی ٔ. ج ِ وضاء. به معنی خوبان و پاکیزه رویان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به وضاء شود.
وضاضیلغتنامه دهخداوضاضی ٔ. [ وَ ض ِءْ ] (ع ص ، اِ) ج ِ وُضّاء. به معنی خوبان و پاکیزه رویان . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به وضاء شود.
وضیلغتنامه دهخداوضی ٔ. [ وَ ] (ع ص ) بر وزن امیر، خوب و پاکیزه روی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): وجه وضی ٔ؛ روی تازه .(مهذب الاسماء). ج ، اَوضیاء، وِضاء. (منتهی الارب ).
پاکیزه رویلغتنامه دهخداپاکیزه روی . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) زیباروی . نکومنظر. صبیح المنظر. وُضّاء. (صراح ) (منتهی الارب ). واضی ٔ. (منتهی الارب ) : به آمل رسید روز آدینه ... افزون از پانصد ششصدهزار مرد بیرون آمده بودند مردمان پاکیزه روی و نیک
پاکیزهلغتنامه دهخداپاکیزه . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) صاحب غیاث اللغات گوید: منسوب به پاک زیرا که مرکب است ازلفظ پاک و ایزه که کلمه ٔ تصغیر و نسبت است و نظیر این آتشیزه بمعنی کرم شب تاب و چون کلمه ٔ نسبت زائد می آید میتواند که پاکیزه مزید علیه پاک بود یا مرکب ازلفظ
وضاءةلغتنامه دهخداوضاءة. [ وَ ءَ ] (ع مص ) چیره شدن در مواضات (منتهی الارب ) (اقرب الموارد)، و مواضات ، با هم چیرگی جستن در پاکیزگی و خوبی است . (منتهی الارب ). || خوب و پاکیزه روی گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). وضوء. (اقرب الموارد).
متوضاءلغتنامه دهخدامتوضاء. [ م ُ ت َ وَض ْ ض َءْ ] (ع اِ) محلی که درآن قبل از نماز شستشو میکنند و دست نماز می گیرند. (ناظم الاطباء). جای وضو گرفتن و دست و روی شستن : بر دیوار جنوبی (مسجد) دری است و آنجا متوضاء است . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 37</sp
فوضوضاءلغتنامه دهخدافوضوضاء. [ ف َ ] (ع ص ) قومی که مختلطاند و هر یک در آنچه ازآن ِ دیگری است مداخله کند. (اقرب الموارد). امر فوضوضاء؛ کار مشترک میان آنها، یا کار که آن قوم مختلف باشند و یکی به حق دیگری تصرف کند. (منتهی الارب ).
فیضوضاءلغتنامه دهخدافیضوضاء. [ ف َ ] (ع ص ) کار مشترک میان قوم ، یا کار که در آن قوم مختلف باشند و یکی به حق دیگری تصرف کند. (منتهی الارب ): امرهم فیضوضاء بینهم ؛ یعنی مختلف اند در آن و تصرف میکند هر واحد چیزی که مر دیگری راست . (منتهی الارب ). رجوع به فوضوضاء شود.
ابوالوضاءلغتنامه دهخداابوالوضاء. [ اَ بُل ْ وَض ْ ضا ] (ع اِ مرکب ) چراغ . سراج . (دَهّار) (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی ) (المرصع).