پوییدهلغتنامه دهخداپوییده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) دویده . رفته نه بشتاب و نه نرم . برفتار آمده . رجوع به پوییدن شود.
پیودهلغتنامه دهخداپیوده . [ دَ ] (اِ) هزار را گویند. (آنندراج ).و ظاهراً کلمه مصحف بیور باشد. رجوع به بیور شود.
چوگدهلغتنامه دهخداچوگده . [ گ ِ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان خشک بیجار بخش خمام شهرستان رشت . در 12 هزارگزی شمال خاوری خمام و 2 هزارگزی خشک بیجار. 216 تن سکنه دارد. از نورود و سفیدرود آبیاری میشو
settingدیکشنری انگلیسی به فارسیتنظیمات، محیط، زمینه، موقعیت، نشاندن، اهنگ، جای نگین، کار گذاری، وضع ظاهر، قرار گاه
نونوارفرهنگ فارسی معین(نُ. نَ) (ص مر.) (عا.) کسی که تازه به مالی رسیده و به آراستن سر و وضع ظاهر خود پرداخته باشد.
تیپفرهنگ مترادف و متضاد۱. یگان نظامی، سه گردان ۲. جنس، صنف، سنخ، نوع ۳. گروه ۴. نمونه ۵. وضع ظاهر، سرووضع، شیوه لباس پوشیدن
ریختلغتنامه دهخداریخت . (مص مرخم ، اِمص ) ریختن : ریخت و پاش . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ) ژست . هیأت . شکل . هیکل . قیافه . صورت . و در آن نظر به تمام حجم نیز هست : چرا به این ریخت درآمده اید؟ (یادداشت مؤلف ). شکل و قیافه . اندام . (فرهنگ فارسی معین ). هیأت . وضع ظاهر. سر و پز. سر ولباس
وضعلغتنامه دهخداوضع. [ وَ ] (ع مص ) موضع [ م َ ض ِ / م َ ض َ ] .موضوع . بنهادن . (تاج المصادر بیهقی ). نهادن چیزی رابر جای . (منتهی الارب ). بار نهادن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). خلاف رفع. (اقرب الموارد).- وضع حمل </spa
وضعلغتنامه دهخداوضع. [ وُ ] (ع مص ) بچه آوردن زن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || در آخر طهر و ابتدای حیض آبستن گردیدن زن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). در حال حیض آبستن شدن زن . (المصادر زوزنی ). در آخر پاکی آبستن شدن . (تاج المصادربیهقی ). || (اِ) آن بچه که نطفه برای جسم
وضعفرهنگ فارسی عمید۱. کیفیت؛ حالت؛ چگونگی و حالت هرچیز.۲. [عامیانه، مجاز] وضعیت مالی؛ توان مالی: فعلاً وضعمان خوب نیست.۳. [عامیانه، مجاز] حالت بدن: وضع مزاجی.۴. ایجاد کردن؛ پدید آوردن: وضع قوانین جدید.
وضعدیکشنری فارسی به عربیاتزان , اکذوبة , بادرة , سلوک , سمت , صلة , عصا , فرض , محطة , مرحلة , موطي , هالة , هيئة , وقفة
حرف موضعلغتنامه دهخداحرف موضع. [ ح َ ف ِ م َ / مُو ض ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شمس قیس گوید:سین و تاء و الف و نون است که در اواخر اسماء معنی تخصیص موضع دهد بدان چیز، چنانکه ترکستان و کوهستان و بیمارستان . (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص <span class="hl" dir="lt
حرکت در وضعلغتنامه دهخداحرکت در وضع. [ ح َ رَ ک َ دَ وَ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) یکی از چهار نوع حرکت در عرض . مقابل حرکت در کم و کیف و اَین . رجوع به وضع و حرکت وضعی شود.
خوش سر و وضعلغتنامه دهخداخوش سر و وضع. [ خوَش ْ / خُش ْ س َ رُ وَ ] (ص مرکب ) خوش ریخت . خوش لباس . آنکه لباس خوب پوشد. مرتب . شیک .
ساده وضعلغتنامه دهخداساده وضع. [ دَ / دِ وَ ] (ص مرکب ) ساده طور. کنایه از آدمی بی تکلف . (آنندراج ).
سر و وضعلغتنامه دهخداسر و وضع. [ س َ رُ وَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) در تداول ، لباس . هیأت ظاهری : سر و وضعم خوب نیست .