وظیفلغتنامه دهخداوظیف . [ وَ ] (ع اِ) خردگاه ساق و ذراع اسب و شترو جز آن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مستدق الذراع او الساق من الخیل و الابل و غیرها. (اقرب الموارد). ج ، اوظفة، وُظُف . (منتهی الارب ). باریکترین قسمت ذراع و ساق . || جائت الابل علی وظیف ؛ در پی یکدیگر آمدند.
گوزولغتنامه دهخداگوزو. (ص نسبی ) آنکه بسیار گوزد. که بسیار تیز دهد. آنکه بسیار باد از او دفع شود. (یادداشت مؤلف ).
وجفلغتنامه دهخداوجف . [ وَ ] (ع اِ) نوعی از رفتار شتر و اسب . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (مص ) مضطرب و پریشان شدن . (از اقرب الموارد). طپیدن و بی آرام گشتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). وجیف . وُجوف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || پوئیدن ستور. (تاج المصادر بیهقی
وجیفلغتنامه دهخداوجیف . [ وَ ] (ع مص ) طپیدن وبی آرام گشتن . (منتهی الارب ). مضطرب و پریشان شدن . || گرفته شدن و خفقان قلب . (از اقرب الموارد). || به رفتار وجف رفتن شتر. (منتهی الارب ). پوییدن ستور. (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). رجوع به وجف و وجوف شود.
وزفلغتنامه دهخداوزف . [ وَ ] (ع مص ) وزیف . بشتافتن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). و بدین معنی قرائت شده است آیه ٔ : فاقبلوا الیه یزفون . (قرآن 94/37). (از منتهی الارب ). || شتابانیدن . (منتهی الارب ) (آنند
وزیفلغتنامه دهخداوزیف . [ وَ ] (ع مص ) وزف . بشتافتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). شتافتن در رفتن . (تاج المصادر بیهقی ). || شتابانیدن کسی را. (آنندراج ) (اقرب الموارد). لازم و متعدی استعمال شود. (اقرب الموارد). رجوع به وزف شود.
وظیفهلغتنامه دهخداوظیفه . [ وَ ف َ / ف ِ ] (از ع ، اِ) وظیفة. آنچه اجرای آن شرعاً یا عرفاً در عهده ٔ کسی باشد. تکلیف . (از فرهنگ فارسی معین ). کاری که تکلیف دینداری کسی باشد. (ناظم الاطباء). تکلیف دینی . مطلق تکلیف : حافظ وظیفه ٔ تو
وظیفهفرهنگ فارسی عمید۱. کاری که انسان مکلف به انجام دادن آن باشد.۲. کار و خدمت.۳. [قدیمی] جیرۀ روزانه.
اوظفةلغتنامه دهخدااوظفة. [ اَ ظِ ف َ ] (ع اِ) ج ِ وظیف . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به وظیف شود.
وظفلغتنامه دهخداوظف . [ وُ ظُ ] (ع اِ) ج ِ وظیف . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به وظیف شود. || ج ِ وظیفه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به وظیفه شود.
وظفلغتنامه دهخداوظف . [ وَ ] (ع مص ) کوتاه کردن پای بند را.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بر وظیف زدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). رجوع به وظیف شود. || پیرو کسی شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || چیزی را بر خود الزام کردن . (اقرب الموارد).
ممصوصلغتنامه دهخداممصوص . [ م َ ] (ع ص ) وظیف ممصوص ؛ خردگاه باریک دست و پای ستور. (منتهی الارب ). خردگاه نازک . (از اقرب الموارد). لنگ باریک . (شرح قاموس ).
عجرلغتنامه دهخداعجر. [ ع َ ج ِ / ع َ ج ُ ] (ع ص ، اِ) بند ساق و ذراع استوار و درشت . (منتهی الارب ). وظیف عجر؛ سخت و محکم . (اقرب الموارد).
وظیفه خوارلغتنامه دهخداوظیفه خوار. [ وَ ف َ/ ف ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) وظیفه خوارنده . وظیفه خور.آنکه وظیفه و مستمری گیرد. که راتبه دارد و گیرد.
وظیفهلغتنامه دهخداوظیفه . [ وَ ف َ / ف ِ ] (از ع ، اِ) وظیفة. آنچه اجرای آن شرعاً یا عرفاً در عهده ٔ کسی باشد. تکلیف . (از فرهنگ فارسی معین ). کاری که تکلیف دینداری کسی باشد. (ناظم الاطباء). تکلیف دینی . مطلق تکلیف : حافظ وظیفه ٔ تو
وظیفه خورلغتنامه دهخداوظیفه خور. [ وَ ف َ/ ف ِ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) آنکه وظیفه میگیرد. (ناظم الاطباء). وظیفه خوار. رجوع به وظیفه خوار شود.
وظیفه خورانلغتنامه دهخداوظیفه خوران . [ وَ ف َ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع در 9 هزارگزی شوسه ٔ سراسکند سیاه چمن دارای 1125 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایر
توظیفلغتنامه دهخداتوظیف . [ ت َ ] (ع مص ) روزمره کردن بر کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وظیفه ٔ روزانه معین کردن برای کسی . (از اقرب الموارد). وظیفه نهادن . (زوزنی ). وظیفت برنهادن . (تاج المصادر بیهقی ).