وکفلغتنامه دهخداوکف . [ وَ ] (ع مص ) چکیدن سقف خانه و جز آن از باران یعنی دروه کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). || اندک اندک چکیدن و جاری شدن . (از اقرب الموارد). || جاری ساختن چشم اشک را و ابر باران را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (اِ) گستردنی ادیم . (منتهی الارب )
وکفلغتنامه دهخداوکف . [ وَ ک َ ] (ع اِ) فساد. بزه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). تباهی . (منتهی الارب ). || عیب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). || کرانه ٔ کوه . (منتهی الارب ). دامنه ٔ کوه . (اقرب الموارد). || خوی و عرق . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). || فر
وکفلغتنامه دهخداوکف . [ وَ ک َ ] (ع مص ) خمیدن و میل کردن . || ستم کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || عیبناک شدن . || بزه مند گردیدن . (منتهی الارب ). گناه کردن . (اقرب الموارد). || سست گشتن . (منتهی الارب ).
تبدیل به احسن کردنلغتنامه دهخداتبدیل به احسن کردن .[ ت َ ب ِ اَ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چیزی را به چیزی بهتر بدل کردن . عوض کردن چیزی با چیز دیگری ، چنانکه در مال وقف که بخاطر رعایت وقف مال موقوفه را که در شرف خرابی یا خسران است فروخته جای نیکوتری می خرند.
وقففرهنگ فارسی عمید۱. (فقه، حقوق) آنچه کسی از ثروت خود جدا میکند که در کارهای عامالمنفعه از آن استفاده میکنند.۲. اندکی درنگ کردن در بین کلام و دوباره شروع کردن.۳. (فقه، حقوق) حبس عین ملک یا مالی و مصرف کردن منافع آن در اموری که واقف معین میکند.۴. [قدیمی] ایستادن.
وقفلغتنامه دهخداوقف . [ وَ ] (ع مص ) ایستادن . (منتهی الارب ). به حالت ایستاده ماندن و آرام گرفتن . (از اقرب الموارد). وقوف . (منتهی الارب ).اقامت کردن . || شک کردن در مسئله . (از اقرب الموارد). || منع کردن و جلوگیری نمودن . || وقف حکم بر حضور فلان ؛ معلق کردن آن حکم را به حضور او. (از اقرب
متوقفلغتنامه دهخدامتوقف . [ م ُ ت َ وَق ْ ق ِ ] (ع ص ) درنگ کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).- متوقف در امری ؛ مردد در آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- متوقف شدن ؛ درنگ کردن . در جائی ایستادن .
موقفلغتنامه دهخداموقف . [ م َ ق ِ ] (ع اِ) جای ایستادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث ) (ناظم الاطباء). توقفگاه . جای درنگ . ایستادنگاه . مقام . (یادداشت مؤلف ). محل . جای . جایگاه . محل توقف : موقف بزم تو شکارگهی است که در آن شکرها شکار شود. <p class="
موقفلغتنامه دهخداموقف . [ ق ِ ] (اِخ ) از نامهای حضرت رسول اکرم (ص ) بدان جهت که مردم را در حضور خدای تعالی جل شأنه استاده می دارد. (ناظم الاطباء).