تقدملغتنامه دهخداتقدم . [ ت َ ق َدْ دُ ] (ع مص ) در پیش شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). پیش آمدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پیش شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || بسیار پیشی نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از ا
تقدیملغتنامه دهخداتقدیم . [ ت َ ] (ع مص ) در پیش شدن و فرمودن . (تاج المصادر بیهقی ). در پیش شدن . (زوزنی ) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (آنندراج ). پیش درآمدن ، منه قوله تعالی : لا تقدموا بین یدی اﷲ و رسوله . (قرآن 1/49) (منتهی ا
تکدیملغتنامه دهخداتکدیم . [ ت َ ] (ع مص ) خوردن گوسپند سرهای گیاه را بدون آنکه از بیخ آنرا بچرد. (ناظم الاطباء).
تقدمدیکشنری عربی به فارسیجلو رفتن , جلو بردن , پيشرفت , مساعده , ترقي , ترفيع , سهم الا رثي که در زمان حيات پدر به فرزندان مي دهند , پيش قسط , سوق دادن , منجر شدن , پيش افت , تقدم , پيشرفت کردن
يَتَأَخَّرَفرهنگ واژگان قرآنکه تأخير پيدا کند - که عقب بيفتد (منظور از تقدم ،در عبارت "إِنَّهَا لَإِحْدَى ﭐلْکُبَرِ نَذِيراً لِّلْبَشَرِ لِمَن شَاءَ مِنکُمْ أَن يَتَقَدَّمَ أَوْ يَتَأَخَّرَ " پيروي کردن از حق است که مصداق خارجيش ايمان و اطاعت است ، و منظور از تاخر ، پيروي نکردن است که مصداقش کفر و معصيت است و معنايش اين است که
ذوالقرنینلغتنامه دهخداذوالقرنین . [ ذُل ْ ق َ ن َ ] (اِخ ) لقب علی بن ابیطالب علیه السلام . لقوله صلی اﷲ علیه و آله و سلم : ان ّ لک فی الجنة بیتاً، و یروی کنزاً، و انک لذوقرنیها. ای ذو طرفی الجنة، و ملکها الاعظم ، تسلک ملک جمیع الجنة، کما سلک ذوالقرنین جمیع الارض . او ذو قرنی الامّة، فاضمرت و ان ل
تخلیفلغتنامه دهخداتخلیف . [ ت َ ] (ع مص ) واپس گذاشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). بازپس گذاشتن . (دهار). سپس انداختن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). حدیث : حتی ان الطائر لیمر بجنباتهم فمایخلفهم ؛ ای یتقدم علیهم و یترکهم وراءَه . (اقرب الموارد). ||
اجللغتنامه دهخدااجل . [ اَ ج َ ] (ع اِ) گاه . هنگام . زمان : لکل امة اجل اذا جاء اجلهم فلایستأخرون ساعة و لایستقدمون . (قرآن 49/10). لکل امری ٔ فی الدنیا نفس معدود واجل محدود. || زمانه . || مرگ . || زمان مرگ . نهایت زمان عمر : اج
ذاتیلغتنامه دهخداذاتی . [ تی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به ذات . گوهری ، گهری . جبلی . غریزی . طبیعی . فطری . جوهری : مقابل عرضی . عارضی : حسن و قبح اشیاء ذاتی نیست . اصلی . ذاتی بیاءِ النّسبة عندالمنطقیین یطلق بالاشتراک علی معان : منها یقال الذّاتی لکل ّ شی ٔ ما یخصّه و یُمیزه عن جمیع ما عداه . و