حضظلغتنامه دهخداحضظ. [ ح ُ ض ُ / ض َ ] (ع اِ) دارویی است که از بول شتر سازند. (منتهی الارب ). رجوع به حضض شود.
آذیشلغتنامه دهخداآذیش . (اِ) چوبی را گویند که بر آستانه ٔ در خانه استوار کنند. || بمعنی ریزه ٔ چوب و خس و خاشاک هم آمده است . (برهان ). و در بعض فرهنگها به معنی آتش یعنی صورتی از آدیش نیز آورده اند. و ظاهراً معنی دوم درست باشد. رجوع به آدیش شود.
پادشالغتنامه دهخداپادشا. [ دْ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) پادشاه . ملک . شاه . سلطان . شهریار. مخفف پادشاه : و پادشا هم از ایشانست . (حدود العالم ).ازین هر دو هرگز نگشتی جداکنارنگ بودند و او پادشا. فردوسی .<
پادشائیلغتنامه دهخداپادشائی . [ دْ / دِ ] (حامص مرکب ) سلطنت . شاهی . پادشاهی : واز روزگار مسلمانی باز، پادشائی این ناحیت اندر فرزندان باو است . (حدود العالم ). ناحیتی از ناحیتی بچهار روی جدا گردد یکی به اختلاف آب و هوا و دوم به اختلاف لغ
پادشاجوقلغتنامه دهخداپادشاجوق . (اِخ ) از امرای ملک اشرف . رجوع به ذیل جامعالتواریخ حافظ ابرو ص 178 شود.
پادشازادهلغتنامه دهخداپادشازاده . [دْ / دِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) شاهزاده : شد آن پادشازاده لرزان ز بیم هم اندر زمان شد دلش بر دو نیم . فردوسی .شنیدم که وقتی گدازاده ای
پادشانشانلغتنامه دهخداپادشانشان . [ دْ / دِ ن ِ ] (نف مرکب ) پادشاه نشاننده . نشاننده ٔ شاه . آنکه کسی را به پادشاهی رساند : هم در بهار عمر بود پادشانشان هم در بهار خویش بود پادشاسیر. انوری .آن پادشانشا
تأثیر بینافردیinterpersonal influenceواژههای مصوب فرهنگستانفشار اجتماعی مستقیم از طرف یک فرد یا گروه بر فرد یا گروه دیگر که از طریق مطالبات و تهدیدها از یک سو و وعدة پادش یا تأیید اجتماعی از سوی دیگر اعمال میشود
باداشلغتنامه دهخداباداش . (اِ) سزا. مکافات و جزای نیکی را گویند و ببای فارسی هم آمده است . (برهان ). مکافات و جزای نیکی را گویند و ببای فارسی هم آمده است و آنرا پاداشن بزیادتی نون در آخر نیز گفته اند، فرخی گفته :شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن صبور گردد وآهسته وقت بادافراه .ازین بیت م
چیپاللغتنامه دهخداچیپال . (اِخ ) نام پادشاه لاهور بوده است . (برهان ). پادش-اه و رأی لاهور معاصر سلطان محمود غزنوی . (از آنندراج ) (از انجمن آرا). درسنسکریت جیپال است . وی پادشاه کابل پسر بهیم از اعقاب کلر و از براهمه بوده است . در فرهنگها و تواریخ «چیپال » را از القاب رؤسای هند دانسته اند و
پادشالغتنامه دهخداپادشا. [ دْ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) پادشاه . ملک . شاه . سلطان . شهریار. مخفف پادشاه : و پادشا هم از ایشانست . (حدود العالم ).ازین هر دو هرگز نگشتی جداکنارنگ بودند و او پادشا. فردوسی .<
پادشائیلغتنامه دهخداپادشائی . [ دْ / دِ ] (حامص مرکب ) سلطنت . شاهی . پادشاهی : واز روزگار مسلمانی باز، پادشائی این ناحیت اندر فرزندان باو است . (حدود العالم ). ناحیتی از ناحیتی بچهار روی جدا گردد یکی به اختلاف آب و هوا و دوم به اختلاف لغ
پادشاجوقلغتنامه دهخداپادشاجوق . (اِخ ) از امرای ملک اشرف . رجوع به ذیل جامعالتواریخ حافظ ابرو ص 178 شود.
پادشازادهلغتنامه دهخداپادشازاده . [دْ / دِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) شاهزاده : شد آن پادشازاده لرزان ز بیم هم اندر زمان شد دلش بر دو نیم . فردوسی .شنیدم که وقتی گدازاده ای
پادشانشانلغتنامه دهخداپادشانشان . [ دْ / دِ ن ِ ] (نف مرکب ) پادشاه نشاننده . نشاننده ٔ شاه . آنکه کسی را به پادشاهی رساند : هم در بهار عمر بود پادشانشان هم در بهار خویش بود پادشاسیر. انوری .آن پادشانشا