پاسیلغتنامه دهخداپاسی . (اِخ ) بلوکی از ساووآی علیا در ناحیه ٔ بن ویل . دارای 4442 تن سکنه و ایستگاه هواشناسی دارد.
پاسیلغتنامه دهخداپاسی . (اِخ ) بلوکی از ناحیه ٔ قدیم پاریس که در سال 1860م .1276/ هَ . ق . ضمیمه ٔ پاریس شد.
پاسیلغتنامه دهخداپاسی . (اِخ ) فردریک . برادرزاده ٔ هی پولیت پاسی از دانشمندان اقتصاد فرانسه ، مولد بسال 1822م .1237/ هَ . ق . در پاریس و وفات در سنه ٔ 1912م .1330/
پاسیلغتنامه دهخداپاسی . (اِخ ) هیپولیت فی لیبر. عالم اقتصادی از مردم فرانسه . یکی از حامیان تجارت آزاد. مولد او بسال 1793م .1207/ هَ. ق . در گارش و وفات در سنه ٔ 1880م .<span class="hl" dir="
گاز همراهassociated gas, gas-cap gasواژههای مصوب فرهنگستانهیدروکربنهای گازیشکلی که بهصورت فاز گازی در شرایط دما و فشار مخازن نفتی وجود دارند
گاز حقیقیreal gas, imperfect gasواژههای مصوب فرهنگستانگازی که به علت برهمکنش بین مولکولی، خواص آن با خواص گاز آرمانی متفاوت است
گاز محلولsolution gas, dissolved gasواژههای مصوب فرهنگستانهیدروکربنهای گازی مخازن نفت که، بهدلیل بالا بودن فشار در مخازن، در هیدروکربنهای مایع حل شدهاند
گاز کاملperfect gas, ideal gas 2واژههای مصوب فرهنگستانگاز حقیقی بسیار رقیقی که نیروهای بین مولکولی آن بسیار کم است
پاسیدنلغتنامه دهخداپاسیدن . [ دَ ] (مص ) پاس داشتن . (برهان ). نگاهبانی کردن : میان مردمان نگریستن و پاسیدن این معنی ها را خلاف است در روشنائی ستارگان . (التفهیم ). || بیدارخوابی داشتن . (از برهان ). خواب خرگوشی داشتن .
پاسیرلغتنامه دهخداپاسیر. (اِخ ) شهری به مالزی در ساحل جنوب شرقی جزیره ٔ برنئو. دارای 6000تن سکنه و تجارت آن بیشتر عسل اللبنی (میعه ٔ سائله ) ، صبر زرد، فلفل ، جوز هندی و کافور است . و نام ناحیه ٔ آن با 40000 تن سکنه .
پاسینلغتنامه دهخداپاسین . (اِخ ) موضعی به قرب شروان . شاه اسماعیل صفوی حملات خود را بر شروان و گرجستان از آنجا آغاز کرد. رجوع به حبیب السیر ج دوم ص 338 شود.
سرضربvolleyواژههای مصوب فرهنگستانضربه (shoot) یا پاسی (pass) که پیش از تماس توپ با زمین به آن زده شود
پاس سرسبدalley-oop pass/ ally-opp/ alley-upواژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، پاسی که در آن بازیکن توپ را در نزدیکی سبد و در ارتفاع مناسب برای همتیمی خود پرتاب یا رها میکند
پاسی سور ارلغتنامه دهخداپاسی سور ار. [ اُ ] (اِخ ) عاصمه ٔ اُر. از ناحیه ٔ اور. دارای 2000 تن سکنه و راه آهن از آن گذرد.
پاسی فائهلغتنامه دهخداپاسی فائه . [ءِ ] (اِخ ) پازی فائه . زوجه ٔ می نُس مادر آندروژه و آریان و فدر و می نوتُر.
پاسیدنلغتنامه دهخداپاسیدن . [ دَ ] (مص ) پاس داشتن . (برهان ). نگاهبانی کردن : میان مردمان نگریستن و پاسیدن این معنی ها را خلاف است در روشنائی ستارگان . (التفهیم ). || بیدارخوابی داشتن . (از برهان ). خواب خرگوشی داشتن .
پاسیرلغتنامه دهخداپاسیر. (اِخ ) شهری به مالزی در ساحل جنوب شرقی جزیره ٔ برنئو. دارای 6000تن سکنه و تجارت آن بیشتر عسل اللبنی (میعه ٔ سائله ) ، صبر زرد، فلفل ، جوز هندی و کافور است . و نام ناحیه ٔ آن با 40000 تن سکنه .
خاک سپاسیلغتنامه دهخداخاک سپاسی . [ س ِ ] (حامص مرکب ) سپاس خاک بجا آوردن .. ازخاک تقدیر کردن . خاک را احترام گذاردن : قیمت این خاک بواجب شناس خاک سپاسی بکن ای ناسپاس .نظامی .
سپاسیلغتنامه دهخداسپاسی .[ س ِ ] (ص نسبی ) (از: سپاس + «َی »، پسوند نسبت ) رجوع به ساسی شود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). کنایه از گدا و گدایی کننده . (برهان ) (آنندراج ) : بی سپاسی نکنی رند نمایی به از آنک بسپاسیت بپوشند به دیبا و پرند. ن
نوسپاسیلغتنامه دهخدانوسپاسی . [ ن َ / نُو س ِ پا ](حامص مرکب ) ناسپاسی . کفران . حق ناشناسی : پاداش دادیم مر ایشان را به کفر و نوسپاسی ایشان . (تفسیر کمبریج چ متینی ج 1 ص 588</s
ناسپاسیلغتنامه دهخداناسپاسی . [ س ِ ] (حامص مرکب ) ناشکری . نمک بحرامی . بی وفائی . (ناظم الاطباء). کفر. کفران . کفران نعمت . کافرنعمتی . نمک ناشناسی . نمک کوری . بطر : دگر آنکه مغزش بود پرخردسوی ناسپاسی دلش ننگرد. فردوسی .هرآنکس که ا
نسپاسیلغتنامه دهخدانسپاسی . [ ن َ ] (حامص مرکب ) ناسپاسی . ناشکری . کافرنعمتی . کفران . ناسپاس بودن : نشانه ی ْ بندگی شکر است هرگز مردم داناز نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاجارد. ناصرخسرو.- نسپاسی کردن ؛ ناشکری کر