پایوندلغتنامه دهخداپایوند. [ وَ ] (اِ مرکب ) پاوند. پای بند. پایگذار. || پیک پیاده که در هر منزل بداشتندی تا پیک مانده نامه به آسوده دادی و نامه زودتر بجای مقصود رسیدی . رجوع به اسکدار شود.
پایوندفرهنگ فارسی معین(وَ) (اِمر.) 1 - پابند. 2 - پیک پیاده ای که در هر منزل می ماند تا پیک خسته نامه به او بدهد و بدین طریق نامه زودتر به مقصد می رسید. 3 - افسر، به ویژه افسر شهربانی .
یاوندلغتنامه دهخدایاوند. [ وَ ] (اِ) پادشاه ، یاوندان ؛ پادشاهان . (فرهنگ اسدی ) (از جهانگیری ) (از برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) : چو یاوندان به مجلس می گرفتندزمجلس مست چون گشتند رفتند. رودکی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوا
آوندلغتنامه دهخداآوند. [ وَ ] (اِ) (از: آو، آب + وند، خنور) اناء. ظرف . خنور. وعاء. باردان . || کوزه ٔ آب . ظرف شراب . کوزه ٔ شراب . خنور آب . (المعجم ) : چون آب بگونه ٔ هر آوند شوی . ابوحنیفه ٔ اسکافی (از فرهنگ اسدی ).مبادا ساغرش یک ل
آوندلغتنامه دهخداآوند. [ وَ ] (اِ) دلیل . بیّنه . (برهان ). حجت : چنین گفت با پهلوان زال زرگر آوند خواهی به تیغم نگر. فردوسی . || آونگ : بر بستر غم خفت عدوی تو چنان زارکش تن شود از تار قزا کند ش
پایگذارلغتنامه دهخداپایگذار. [ گ ُ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) مددکار. دست مَرد. (رشیدی ) : بود توشرع برتواند داشت ز آنکه او روشن است و بود تو تاردین نیابد ز دست تا بود است مر ترا دست مرد و پایگذار. سنائی (از فرهنگ رشیدی ).هرچند شع