جوش 1rashواژههای مصوب فرهنگستانبثورات موقتی بر روی پوست که معمولاً با سرخی یا خارش همراه باشد متـ . دانه 3
بالارَسreach stackerواژههای مصوب فرهنگستانخودروِ بارکش با تجهیزاتی برای بلند کردن و روی هم چیدن و جابهجایی همزمان چند بارگُنج
پرتابههای دهانۀ برخوردیcrater raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتابههایی که پراکنش آنها تا شعاع ده برابر قطر یک دهانۀ برخوردی تازه گستردگی دارد
پرتوهای پیرامحوریparaxial raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتوهای نوری که مسیرهای آنها بسیار نزدیک به محور اپتیکی و تقریباً موازی با آن است
محدودۀ دسترسیarm's reachواژههای مصوب فرهنگستانفضایی پیرامون یک سامانۀ الکتریکی که در آن فرد میتواند بدون نیاز به ابزار خاص، به سامانه دسترسی داشته باشد
پرجفالغتنامه دهخداپرجفا. [ پ ُ ج َ ] (ص مرکب ) ظالم . ستمکار : نبایست آن خلعت ناسزافرستاد نزدیک آن پرجفا. فردوسی .بگیتی کسی را نماند وفاروان و زبانها شود پرجفا.فردوسی (از فرهنگها).
پرجگرلغتنامه دهخداپرجگر. [ پ ُ ج ِ گ َ ] (ص مرکب ) پرجرأت . پردل . دلیر. دل آور. دل دار. نیو : بر مصلحت دید خود برفور با ده هزار مرد پرجگر روان شدند. (جهانگشای جوینی ).پیش از این شاه ترا جنگ نفرمود همی تا ندیدی که تو چون پردلی و پرجگری . ف
پرجگریلغتنامه دهخداپرجگری . [ پ ُ ج ِ گ َ ] (حامص مرکب ) دلاوری . دلیری : بروز معرکه این پردلی و پرجگریست که یک سواره شود پیش لشکری جرار.فرخی .
پرجمعیتلغتنامه دهخداپرجمعیت . [ پ ُ ج َ عی ی َ ] (ص مرکب ) (عامیانه ، جائی ...) که مردم بسیار در آن گرد آمده باشند چنانکه خانه ای و شهری و محلتی ...
پرجوانیلغتنامه دهخداپرجوانی . [ پ ُج َ ] (ص مرکب ) حالت آنکه در ریعان شبابست . فهدر؛ نوجوان پرگوشت و پرجوانی . مقلوب فرهد. (منتهی الارب ).
پرجفالغتنامه دهخداپرجفا. [ پ ُ ج َ ] (ص مرکب ) ظالم . ستمکار : نبایست آن خلعت ناسزافرستاد نزدیک آن پرجفا. فردوسی .بگیتی کسی را نماند وفاروان و زبانها شود پرجفا.فردوسی (از فرهنگها).
پرجگرلغتنامه دهخداپرجگر. [ پ ُ ج ِ گ َ ] (ص مرکب ) پرجرأت . پردل . دلیر. دل آور. دل دار. نیو : بر مصلحت دید خود برفور با ده هزار مرد پرجگر روان شدند. (جهانگشای جوینی ).پیش از این شاه ترا جنگ نفرمود همی تا ندیدی که تو چون پردلی و پرجگری . ف
پرجگریلغتنامه دهخداپرجگری . [ پ ُ ج ِ گ َ ] (حامص مرکب ) دلاوری . دلیری : بروز معرکه این پردلی و پرجگریست که یک سواره شود پیش لشکری جرار.فرخی .
پرجمعیتلغتنامه دهخداپرجمعیت . [ پ ُ ج َ عی ی َ ] (ص مرکب ) (عامیانه ، جائی ...) که مردم بسیار در آن گرد آمده باشند چنانکه خانه ای و شهری و محلتی ...
پرجوانیلغتنامه دهخداپرجوانی . [ پ ُج َ ] (ص مرکب ) حالت آنکه در ریعان شبابست . فهدر؛ نوجوان پرگوشت و پرجوانی . مقلوب فرهد. (منتهی الارب ).
کسپرجلغتنامه دهخداکسپرج . [ ک َ پ َ رَ ] (اِ) کسبرج . مروارید که عربان لؤلؤ گویند. (آنندراج ). لؤلؤ و مروارید. (ناظم الاطباء) : حقه ٔ یا کند پر از کسپرج گر بندیدی لب و دندانش بین . رضی الدین لالای غزنوی (از آنندراج ).رجوع به مرو
کسپرجفرهنگ فارسی عمیدلؤلؤ؛ مروارید: ◻︎ حقهٴ یاکند پر از کسپرج / گر بندیدی لب و دندانش بین (رضیالدین لالا: لغتنامه: کسپرج).