رخانیلغتنامه دهخدارخانی . [ ] (اِ) مرواریدی است که تیره و بی آب بود و آنرا جصی نیز خوانند. (جواهرنامه ).
رخانیلغتنامه دهخدارخانی . [ رَ ] (ص نسبی ) منسوب است به رخان که دهی است در شش فرسنگی مرو. (از انساب سمعانی ).
رخانیلغتنامه دهخدارخانی . [ رَ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن خطاب رخانی ، مکنی به ابوعبداﷲ. او از عبدان بن محمد و امثال وی روایت دارد. (از انساب سمعانی ).
پرخونلغتنامه دهخداپرخون . [ پ ُ ] (ص مرکب ) خون آلود : بدیدند پرخون تن شاه راکجا خیره کردی رخ ماه را. فردوسی . || کنایه است از دردمند : همه در هوای فریدون بدندکه از جور ضحاک پرخون بدند. <p class="
کَژنهpatch 2واژههای مصوب فرهنگستانمحدودۀ تغییر رنگ یا تغییر شکلیافتهای در پوست یا غشاهای مخاطی که، به سبب التهاب و پرخونی و برجستگی و جز آنها، از قسمتهای مجاور متمایز میشود