ریشورلغتنامه دهخداریشور. [ریش ْ وَ ] (ص مرکب ) صاحب ریش . (یادداشت مؤلف ). ریشو. مقابل کوسه . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) : مانا که خلد پرده ز رخسار برگرفت یا ساده گشت ریشور دهر را عذار. اثیرالدین اخسیکتی .رجوع به ریشو شود.
رژیسورلغتنامه دهخدارژیسور. [ رِ سُرْ ] (فرانسوی ، اِ) آنکه اجرای نمایشنامه را رهبری کند. صحنه گردان . (فرهنگ فارسی معین ). گرداننده ٔ صحنه و امور نمایش در تماشاخانه و تآتر. (یادداشت مؤلف ).
پرشورلغتنامه دهخداپرشور. [ پ َ ش َ ](اِخ ) ناحیتی از نواحی هند به سمت غربی آب سند و علی التقریب به ده فرسنگی آن و آن بعهد غزنویان در جزو ولایات ایشان بود. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب حاشیه ٔص 336 - 545-<span class="hl" dir="ltr
پرشورلغتنامه دهخداپرشور. [ پ ُ ] (ص مرکب ) پرحرارت و حرکت .- سری پرشور داشتن ، کله ٔ پرشور داشتن ؛ سری پرحرارت و جنب و جوش داشتن .
پرشورلغتنامه دهخداپرشور. [ پ َ ش َ ](اِخ ) ناحیتی از نواحی هند به سمت غربی آب سند و علی التقریب به ده فرسنگی آن و آن بعهد غزنویان در جزو ولایات ایشان بود. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب حاشیه ٔص 336 - 545-<span class="hl" dir="ltr
پرشورلغتنامه دهخداپرشور. [ پ ُ ] (ص مرکب ) پرحرارت و حرکت .- سری پرشور داشتن ، کله ٔ پرشور داشتن ؛ سری پرحرارت و جنب و جوش داشتن .
پرشوردیکشنری فارسی به انگلیسیcrisp, dramatic, driving, emotional, exciting, fiery, hectic, intense, passionate, racy, sociable, soulful, spirited, sultry, vehement, vibrant, vital
پرشورلغتنامه دهخداپرشور. [ پ َ ش َ ](اِخ ) ناحیتی از نواحی هند به سمت غربی آب سند و علی التقریب به ده فرسنگی آن و آن بعهد غزنویان در جزو ولایات ایشان بود. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب حاشیه ٔص 336 - 545-<span class="hl" dir="ltr
پرشورلغتنامه دهخداپرشور. [ پ ُ ] (ص مرکب ) پرحرارت و حرکت .- سری پرشور داشتن ، کله ٔ پرشور داشتن ؛ سری پرحرارت و جنب و جوش داشتن .