پریرویلغتنامه دهخداپریروی . [ پ َ ] (ص مرکب ) پریرو. که روی چون پری دارد. پریچهر. پریچهره . پری رخ . خوبرو. زیبارو : پریروی دندان بلب برنهادمکن گفت از این گونه بر شاه یاد. فردوسی .ده اسب گرانمایه با تاج زرپریروی ده با کلاه و کمر.
پرروئیلغتنامه دهخداپرروئی . [ پ ُ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی پررو. بی آزرمی . بی شرمی . دریدگی . وقاحت . سخت روئی . سِترگی . بی حیائی . مقابل کم روئی .
پرروییدیکشنری فارسی به انگلیسیaudacity, brass, brazenness, cheekiness, effrontery, forwardness, gall, immodesty, impertinence, insolence, liberty, presumption, sauciness, temerity, self-assertion
پری صورتلغتنامه دهخداپری صورت . [ پ َ رَ ] (ص مرکب ) که چهره و سیمای پری دارد. پریروی . پری پیکر. پریرخ . پری رخسار. خوبروی . زیباروی .
پریچهرلغتنامه دهخداپریچهر. [ پ َ چ ِ ] (ص مرکب ) که چهره و سیمای پری دارد. پریچهره . پریروی : پریچهر هرچ اوفتادش بدست همه در سر و مغز خواجه شکست .(بوستان ).
فسون سنجلغتنامه دهخدافسون سنج . [ ف ُ س َ ] (نف مرکب ) فسون ساز. فسون خوان . فسونگر : همانا کآن پریروی فسون سنج در آن ویرانه زآن پیچید چون گنج .نظامی .
خرگاه نشینلغتنامه دهخداخرگاه نشین . [ خ َ ن ِ ] (نف مرکب ) آنکه در خرگاه نشیند. کنایه از رئیس و سرور قوم : خرگاه نشین بت پریروی همچون پریان پرید از آن کوی . نظامی .ای پیشرو سپاه صحراخرگاه نشین کوه خضرا.نظامی .</
پرنیان برلغتنامه دهخداپرنیان بر. [ پ َ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه بری نرم و لطیف دارد : پری خواندم او را وز آنروی خواندم که روی پری داشت آن پرنیان بر. فرخی .ز ساقیان پریروی پرنیان بر گیرمیئی چنانکه چو جان در بدن بود، در دَن .<p class=