پسند آمدنلغتنامه دهخداپسند آمدن . [ پ َ س َ م َ دَ ] (مص مرکب ) خوش آمدن . مطبوع افتادن . مقبول گشتن . گزیده آمدن . احساب . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) : نیاید جهان آفرین را پسندبفرجام پیچان شویم از گزند. فردوسی .چو بشنید رومی پ
سنتلغتنامه دهخداسنت . [ س َ ن ِ ] (ع ص )مرد کم خیر. ج ، سنتون . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || سال قحط. (ترجمان القرآن ) (ناظم الاطباء).
سنتلغتنامه دهخداسنت . [ س ُن ْ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سکمن آباد بخش حومه ٔ شهرستان خوی . دارای 551تن سکنه است . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و گله داری . صنایع دستی آنان جوراب بافی و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
agreeدیکشنری انگلیسی به فارسیموافق، موافقت کردن، موافق بودن، پسند امدن، اشتی دادن، ترتیب دادن، جلوس کردن، متفق بودن، سازش کردن، تن در دادن به، هم رای بودن، درست کردن
خوشنود کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی خوشنود کردن، پسند آمدن، سازگاربودن، تسکین دادن شاد کردن، بهبود دادن، شیرین کردن سرمستکردن، نشاط دادن، شادمان کردن، روح دادن، دل ربودن، اشتهاآورکردن
احسابلغتنامه دهخدااحساب . [ اِ ] (ع مص ) بر بالش نشاندن . (منتهی الارب ). || سیر خورانیدن . سیر نوشانیدن . (منتهی الارب ). || پسند آمدن . (منتهی الارب ). || دادن آنچه بدان خشنود شود. (منتهی الارب ). خرسند کردن . (تاج المصادر). || بس کردن . || بس شدن . بسنده آمدن . (تاج المصادر). کافی شدن .
بکار آمدنلغتنامه دهخدابکار آمدن . [ ب ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) مفید بودن . فایده داشتن . (ناظم الاطباء). لازم بودن : چنین پاسخ آوردش اسفندیارکه گفتار بیشی نیاید بکار. فردوسی .اگر صد هزارند و گر صد سوارفزونی لشکر نیاید بکار. <p clas
پسندلغتنامه دهخداپسند. [ پ َ س َ ] (ن مف مرخم ) مخفف پسندیده . مقبول . پذیرفته . قبول کرده . (برهان قاطع). خوش آمد. مطبوع . مرضی ّ. خوش آیند : پسند بزرگان فرّخ نژادندارد جهان چون تو شاهی بیاد. فردوسی .پسند من آن است کو را پسند.
پسندفرهنگ فارسی عمید۱. = پسندیدن٢. (اسم مصدر) قبول کردن؛ انتخاب کردن.٣. (اسم) سلیقه.٤. (صفت) دلخواه.٥. (صفت) پسندکننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خودپسند، دشوارپسند.٦. (صفت) قبولشده توسطِ؛ پذیرفتهشده توسطِ (در ترکیب با کلمۀ دیگر): عامهپسند، دلپسند، گیتیپسند، خاطرپسند.⟨ پسند د
پسندفرهنگ فارسی معین(پَ سَ) [ په . ] 1 - (اِمص .) گزینش ، انتخاب . 2 - (ص مف .) پسندیده ، مقبول . 3 - نیک ، خوب . 4 - دلخواه .
دانش پسندلغتنامه دهخدادانش پسند. [ ن ِ پ َ س َ ] (نف مرکب ) پسندکننده ٔ دانش . پسند علم کننده : ز فرهنگ آن شاه دانش پسندشد آواز یونان بدانش بلند. نظامی .|| (ن مف مرکب ) که پسند علم افتد. مقبول دانش قرارگرفته .
درشت پسندلغتنامه دهخدادرشت پسند. [ دُ رُ پ َ س َ ] (نف مرکب ) کنایه از دشوار پسند. (آنندراج ) (انجمن آرا) : ورنه ، نه آن درشت پسند است روزگارکو روزگار خویش به هر کس کند هدر. انوری .|| کنایه از مردم کثیف طبع. (برهان ). || احمق و ابله . |
دژپسندلغتنامه دهخدادژپسند. [ دُ پ َ س َ ] (نف مرکب ) دژپسندنده . بدپسند. مشکل پسند. دیرپسند. دشوارپسند. پسندنده ٔ چیز بد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کسی که امری مکروه و سخت را پسندد. بدپسند و مشکل پسند. (انجمن آرا) (آنندراج ) : مگر دژخیم ویسه دژپسند است . <p clas
دشخوارپسندلغتنامه دهخدادشخوارپسند. [ دُ خوا / خا پ َ س َ ] (نف مرکب ) دشوار پسند. (آنندراج ). آنکه به دشواری چیزی را پسندمی کند. (ناظم الاطباء). مشکل پسند : نیکو لفظ دقیق نظر معانی شناس دشخوار پسند. (راحة الصدور راوندی ). || کسی که راضی به د
دشوارپسندلغتنامه دهخدادشوارپسند. [ دُش ْ پ َ س َ ] (نف مرکب ) مشکل پسند. (آنندراج ). || مایل به اشکال در کارها. (ناظم الاطباء).