پفلغتنامه دهخداپف . [ پ ُ ] (اِ صوت ) بادی بود که از دهان بدرآرند برای کشتن چراغ یا تیز کردن آتش یا سرد کردن چیزی گرم و امثال آن . پفو. فوت . دم . باد : معاذاﷲ که من نالم ز چشمش وگر شمشیر بارد ز آسمانش بیک پف خف توان کردن مر او رابیک لج پخج هم کردن تو
پففرهنگ فارسی عمید۱. بادی که از دهان و میان دو لب خارج کنند برای خاموش کردن چراغ یا برافروختن آتش یا خنک کردن یک چیز گرم.۲. (اسم) ورم؛ آماس.
اعتبار و درستیسنجیverification & validation, V&Vواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ دو مرحله اعتبارسنجی و درستیسنجی نرمافزار
شیو pH تثبیتشدهimmobilized pH gradient, IPGواژههای مصوب فرهنگستاننوعی روش تمرکز همبار که در آن pH نواحی ژل از قبل تثبیت شده است
بردهسازی و تندهیbondage and discipline, B&Dواژههای مصوب فرهنگستاننوعی فعالیت جنسی که در آن بستن و کشیدن قسمتهای مختلف بدن شریک جنسی و آزار روانی و جسمی او رخ میدهد
پفرهلغتنامه دهخداپفره . [ ] (اِ) در لغت نامه ٔ شعوری بنقل از لغت نامه ٔ نعمةاﷲ بمعنی آلت جولاهگان آمده است . لکن صحیح آن بفتره است . رجوع به بفتره شود.
puff pasteدیکشنری انگلیسی به فارسیخمیر پف، خمیر پف دار، ادم توخالی، نان شیرینی پف کرده، ادم پفکی، پفک
puffedدیکشنری انگلیسی به فارسیپف کرده، پف کردن، چپق یا سیگار کشیدن، منفجر شدن، پف دادن، بلوف زدن، لاف زدن، منفجر کردن، وزیدن
پفرهلغتنامه دهخداپفره . [ ] (اِ) در لغت نامه ٔ شعوری بنقل از لغت نامه ٔ نعمةاﷲ بمعنی آلت جولاهگان آمده است . لکن صحیح آن بفتره است . رجوع به بفتره شود.
پفخملغتنامه دهخداپفخم . [ پ َ خ َ ] (ق ) در بعض لغت نامه ها و از جمله شعوری آمده است که این کلمه بمعنی بسیار است و بیت ذیل را شاهد آورده اند : بدان ماند بنفشه بر لب جوی که در آتش زنی گوگرد پفخم . منجیک .لیکن این کلمه بفخم است با با
پف کاسه گریلغتنامه دهخداپف کاسه گری . [ پ ُ ف ِ س َ / س ِ گ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فوت کاسه گری . تعبیری مثلی است . نهانی و دقیق ترین قسمت فنی . گویند مردی از ایران به آموختن هنر چینی سازی به چین شد و در کارخانه ٔ آن هنر بیاموخت و به ایران بازگشت لکن ظرفهای او
پف کردنلغتنامه دهخداپف کردن . [ پ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دهن را بسته از میان دو لب دم برآوردن و دمیدن برای تیز کردن یا کشتن آتشی یا سرد شدن حارّی . دمیدن . فوت کردن . (در تداول عوام ) : هر آن شمعی که ایزد برفروزدهر آن کس پف کند سبلت بسوزد. بوش
پف تلنگرلغتنامه دهخداپف تلنگر. [ پ ُ ت ِل ِ گ َ ] (اِ مرکب ) از پف بمعنی دم و تلنگر، زدن با نوک ناخن وسطی فشرده به ابهام . || نان از شب مانده که بار دیگر بر سر آتش نهاده و نرم کنند.
خر و پفلغتنامه دهخداخر و پف . [ خ ُرْ رو پ ُ ] (اِ صوت ) حکایت صوت خیشوم و دهان خفته بخواب سنگین .قسمی آواز دهان وحلق و بینی بعضی از خفتگان . (یادداشت بخط مؤلف ).- خر و پف بلند شدن ؛ خفتن و برآمدن آواز خرنا از دهان و خیشوم . (یادداشت بخط مؤلف ).
قرم پفلغتنامه دهخداقرم پف . [ ق ُ رُ پ ُ ] (ص ) کلمه ای است که برای احتراز از معنی زشت قرمساق به جای آن گویند، و گاه نیز قرم دنگ گویند. (یادداشت مؤلف ).
ورورپفلغتنامه دهخداورورپف . [ وِرْ وِ پ ُ ] (اِ صوت ) آهسته آهسته دم کردن فسونگران چنانکه دأب آنهاست و زیرلب خواندن افسونگران فسون و عزیمت را و بر مسحور دم کردن اگر لفظ پف کردن را نیز در آن دخل دهند والا همان زیرلب خواندن افسون را و به هر تقدیر مخصوص است با لفظ سحر وجادو و یا هر چه به همین معن