پوسلغتنامه دهخداپوس .(اِ) چرب زبانی و فریب دادن و فروتنی کردن و بزبان خوش مردم را فریفتن باشد. (برهان ). تملق : بتدبیر شاید جهان خورد و پوس چو دستی نشاید گزیدن ببوس . سعدی (بوستان ).این شاهد محتاج بتأیید است چه در بعض نسخ بوستان
دهانهپوشبندhatch bar 1, hatch clamping beamواژههای مصوب فرهنگستانبستی متشکل از الوارهای چوبی یا تسمههای فلزی که بر روی دهانهپوش نصب و گاه پیچ میشود تا از باز شدن و جابهجایی دهانهپوش براثر باد و دیگر عوامل طبیعی جلوگیری شود
زهوار دهانهپوشhatch batten, battening bar, hatch bar 2, battening ironواژههای مصوب فرهنگستانتسمهای فلزی که از آن برای محکم کردن دهانهپوش استفاده میکنند
قانون کوری ـ وایسCurie-Weiss lawواژههای مصوب فرهنگستان[ژئوفیزیک] قانونی که بیان میکند در دماهای بالاتر از دمای کوری، پذیرفتاری مغناطیسی مادة پارامغناطیسی با دمای مطلقِ بین دمای ماده و دمای کوری تناسب معکوس دارد [فیزیک] قانونی که میگوید پذیرفتاری مغناطیسی مواد پارامغناطیسی با اختلاف دمای جسم و دمای کوری نسبت عکس دارد
پوست بر پوستلغتنامه دهخداپوست بر پوست . [ ب َ ] (ص مرکب ) تهی و بیمغز و پوچ : آنکه چون پسته دیدمش همه مغزپوست بر پوست بود همچو پیاز.(گلستان ).
پوسته پوسته شدنلغتنامه دهخداپوسته پوسته شدن . [ ت َ ت َ / ت ِ ت ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) صورت پوستکها گرفتن . به ورقه های نازک مبدل شدن .
پوسه پوسه شدنلغتنامه دهخداپوسه پوسه شدن . [ س َ س َ / س ِ س ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) با ورقه های خرد جدا شدن . به ورقه های بسیار باریک جدا شدن . رجوع به پوسته پوسته شدن شود.
بنمینلغتنامه دهخدابنمین . [ ب َ ] (اِ) بلغت زند وپازند پسر دختر است . و بجای تحتانی فوقانی هم بنظر آمده واﷲ اعلم . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).هزوارش بنمن ، پهلوی پوس (پسر). (یوستی ، بندهش 90 از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
پوست آهولغتنامه دهخداپوست آهو. [ت ِ] (اِ مرکب ) جلد آهو: کاغذ پوست آهو؛ کاغذی که از چرم آهو کنند و آن در قدیم متداول بوده است .
پوست تخت افکندنلغتنامه دهخداپوست تخت افکندن . [ ت َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پوست تخت انداختن . مقیم شدن . لنگر انداختن . دیر ماندن .
پوسارلغتنامه دهخداپوسار. (اِخ ) ده کوچکی از دهستان دیرندگان بخش خاش شهرستان زاهدان ، واقع در 70 هزارگزی جنوب خاش و 19 هزارگزی خاور شوسه ٔ ایرانشهر به خاش . دارای 30 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیا
پوساندنلغتنامه دهخداپوساندن . [ دَ ] (مص ) بپوسیدن داشتن . پوسانیدن .- هفت کفن پوساندن ؛ دیری بر چیزی گذشتن : هفت کفن پوسانده است ؛ دیری است مرده و از میان رفته است .
دوپوسلغتنامه دهخدادوپوس . [ دُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) دوپوست . دوپوسته . || دوچیز بهم چسبیده . (ناظم الاطباء). رجوع به دوپوست و دو پوسته شود.
پوزیپ پوسلغتنامه دهخداپوزیپ پوس .(اِخ ) از معاریف یونان بعهد اسکندر که جلای وطن کرده و طرفدار ایران شده بود و در جنگ اسکندر با داریوش سوم اسیر مقدونیان گشت . (ایران باستان ج 2 ص 1322).
پوسپوسلغتنامه دهخداپوسپوس .(فرانسوی ، اِ) درشکه ٔ سبکی به شرق اقصی که آن را کارگری بجای چهارپای کشد.
پی پوسلغتنامه دهخداپی پوس . [ پ ِ پو ] (اِخ ) دریاچه ای است واقع بین روسیه و استونی که بوسیله ٔ رود ناروا به خلیج فنلاند می پیوندد.
پیپوسلغتنامه دهخداپیپوس . [ پ ِ پو ] (اِخ ) یا دریاچه ٔ چود . دریاچه ای است در روسیه ، میان ایالات : پترسبورگ ، پسکوف ، ریگاو رول . دارای 110هزارگز طول و 45 هزارگز عرض و چندین نهر وارد این دریاچه شود و نیز بوسیله ٔ نهر فلین با