پوساندنلغتنامه دهخداپوساندن . [ دَ ] (مص ) بپوسیدن داشتن . پوسانیدن .- هفت کفن پوساندن ؛ دیری بر چیزی گذشتن : هفت کفن پوسانده است ؛ دیری است مرده و از میان رفته است .
پوسانیدنلغتنامه دهخداپوسانیدن . [ دَ ] (مص ) بپوسیدن داشتن . تبلیة. ابلاء. پوساندن . پوسیده کردن . بگردانیدن صورت چیزیست اعم از تر و خشک با گذرانیدن زمان بر او یا بعلاجی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ): دیگر آنکه بیشتر خوردنیها می پوسانند پس میخورند، چون ترینه و چغندر آب و شلغماب و غیر آن . (ذخیره ٔ خوار
پوشانیدنلغتنامه دهخداپوشانیدن . [ دَ ] (مص ) پوشاندن . جامه در بر کسی کردن . درپوشانیدن . ملبس کردن . الباس . (تاج المصادر بیهقی ) : و گر زآنکه دانی که با آن هزبرنتابی تو خود را مپوشان بگبر. فردوسی .سندس رومی در نارونان پوشاندند. <
پوساندنفرهنگ فارسی عمیدچیزی را در جایی گذاشتن یا به حالتی درآوردن که زودتر پوسیده شود؛ پوسیده گردانیدن.
پوشاندنفرهنگ فارسی عمید۱. جامه به تن کسی کردن.۲. در پرده کردن؛ پنهان ساختن.۳. پردهپوشی کردن.۴. روپوش روی چیزی کشیدن.
پیوندینۀ بروناُستیperiosteal graftواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای از بروناُست که از آن برای پوشاندن سطح رویی استخوان استفاده میشود
طلاکاریفرهنگ فارسی معین(طَ) [ ع - فا. ] (اِمص .) 1 - پوشاندن سطح چیزی با لایة نازکی از طلا. 2 - تزیین نسخه های خطی با آب طلا، نقره ، شنگرف و لاجورد.
faceدیکشنری انگلیسی به فارسیصورت، چهره، رو، وجه، قیافه، قبال، رخ، رخسار، نما، سطح، منظر، لقاء، مواجه شدن، مواجه شدن با، صاف کردن، روبرو ایستادن، رویاروی شدن، پوشاندن سطح، تراشیدن، روکش کردن
ملتحمهلغتنامه دهخداملتحمه . [ م ُ ت َ ح ِ م َ / م ِ ] (ع ص ، اِ) مؤنث ملتحم . رجوع به ملتحم شود.- نسج ملتحمه ؛ نسجی است که برای ارتباط و اتصال دیگر نسجها و اعضای بدن به کار می رود و در حقیقت رابط بین سایر بافتهاست و فاصله ٔ اعضا و
پوشاندنفرهنگ فارسی عمید۱. جامه به تن کسی کردن.۲. در پرده کردن؛ پنهان ساختن.۳. پردهپوشی کردن.۴. روپوش روی چیزی کشیدن.
پوشاندندیکشنری فارسی به عربیاغطس , اکس , انقش , بطانية , حجاب , سترة , طابق , ظرف , غطاء , قناع , کفن , معطف , مغيم , ملابس
پوشاندندیکشنری فارسی به انگلیسیapparel, blanket, bury, case, cloak, clothe, coat, cover, curtain, disguise, hide, house, invest, mantle, mask, mat , muffle, obscure, shroud, spread, surface, veil, whelm, wrap
درپوشاندنلغتنامه دهخدادرپوشاندن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) پوشاندن . در بر کردن . به تن کسی کردن : ابراهیم بر شتری نشست و به مقام اسماعیل آمد و هاجر را گفت که سر اسماعیل را شانه کن ... و جامه های نیکو درپوشان . (قصص الانبیاء ص 51). رجوع به پوشا
نظر پوشاندنلغتنامه دهخدانظر پوشاندن . [ ن َ ظَ دَ ] (مص مرکب ) چشم فروبستن . نگاه نکردن . از نگاه کردن خودداری نمودن : سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه رندی روا نباشد در جامه ٔ فقیری . سعدی .مگر تو روی بپوشی وگرنه ممکن نیست که آدمی
پوشاندنفرهنگ فارسی عمید۱. جامه به تن کسی کردن.۲. در پرده کردن؛ پنهان ساختن.۳. پردهپوشی کردن.۴. روپوش روی چیزی کشیدن.