پُرسانفرهنگ فارسی طیفیمقوله: شرایط و عَمَلِ شهود پُرسان، پرسشگر، پرسشکننده، سوألکننده فضول، کنجکاو پُرسنده، جوینده
پرسان پرسانلغتنامه دهخداپرسان پرسان . [ پ ُ پ ُ ] (ق مرکب ) با سؤال از بسیار کس : پرسان پرسان به کعبه می بتوان رفت .پرسان پرسان روند بهندوستان .؟
ریسانلغتنامه دهخداریسان . [ رَ ی َ ] (ع مص ) رَیس . (ناظم الاطباء). خرامیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). رجوع به ریس شود.
ریشانلغتنامه دهخداریشان . [ رَ ] (اِخ ) قلعه ای است در یمن از اعمال أبین . (از تاج العروس ) . نام کوهی که بدان قلعه منسوب است . (از معجم البلدان ). کوهی است مشرف بر مهجم . (منتهی الارب ).
ریسانلغتنامه دهخداریسان . (نف ، ق ) در حال ریشتن (رشتن ). (یادداشت مؤلف ). رجوع به ریسیدن و رشتن شود.
پرسان پرسانلغتنامه دهخداپرسان پرسان . [ پ ُ پ ُ ] (ق مرکب ) با سؤال از بسیار کس : پرسان پرسان به کعبه می بتوان رفت .پرسان پرسان روند بهندوستان .؟
پرس پرسانفرهنگ فارسی عمید= پرسان ⟨ پرسانپرسان: ◻︎ پرسپرسان میکشیدش تا به صدر / گفت گنجی یافتم آخر به صبر (مولوی: ۳۸).