پیدا بودنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی ن، معلوم بودن، مرئیبودن، باریدن، برآمدن، نشان دادن، مشخص بودن، تمیز دادهشدن، توجه را جلبکردن، بهنظر آمدن، رو آمدن، تجلی پیداکردن، ظاهر شدن پیدا کردن، بهدست آوردن، یافتن، کشف کردن
پیدا بودنلغتنامه دهخداپیدا بودن . [ پ َ / پ ِ دَ ] (مص مرکب ) آشکارا بودن . نمایان بودن . پیدا نبودن . آشکار نبودن . نمایان نبودن : سپاهی گران کوه تا کوه مردکه پیدا نبد روز روشن ز گرد. فردوسی .بجائی نبو
پیدا بودنلغتنامه دهخداپیدا بودن . [ پ َ / پ ِ دَ ] (مص مرکب ) آشکارا بودن . نمایان بودن . پیدا نبودن . آشکار نبودن . نمایان نبودن : سپاهی گران کوه تا کوه مردکه پیدا نبد روز روشن ز گرد. فردوسی .بجائی نبو
اِتّخذَ مَظهَراً سياسياًدیکشنری عربی به فارسیشکل سياسي به خود گرفت , حالت سياسي پيدا کرد , جنبه سياسي پيدا کرد , شکل سياسي پيدا کرد