پی آوردنلغتنامه دهخداپی آوردن . [ پ َ وَ دَ ] (مص مرکب ) دنبال کردن نشان پای . برداشتن ایز : زکریا به آن درخت درشد، ایشان پی همی آوردند چون به آنجا رسیدند،گفتند ندانیم اکنون کجا شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
پی پیواژهنامه آزادپی پی(بدون هیچ اعرابی.همه با ساکن)همان مدفوع است.اسم شهری مدفوع. (زبان بچه ها) همان مدفوع است.
پی در پیدیکشنری فارسی به انگلیسیer _, consecutive, consecutively, continually, frequent, repeatedly, repetitive, succession, successive
پیام آوردنلغتنامه دهخداپیام آوردن . [ پ َ وَ دَ] (مص مرکب ) پیغام گزاردن . رساندن سخنی یا نامه ٔ متضمن گفتاری از کسی بدیگری . پیام آوریدن : یارب از فردوس کی رفت این نسیم یارب از جنت که آورد این پیام .؟ سعدی .تا پای مبارکش ببوسم قاصد
پیدا آوردنلغتنامه دهخداپیدا آوردن . [ پ َ / پ ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) هستی دادن . بوجود آوردن . پدید کردن . نمودن : چنانکه این پادشاه را پیدا آرد (خداوند) و با وی گروهی مردم دررساند اعوان وخدمتگاران وی که فراخور وی باشند. (تاریخ بیهقی ).همی
پیش آوردنلغتنامه دهخداپیش آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) پیش آوریدن . رجوع به پیش آوریدن شود. || به حضور آوردن . به نزدیک آوردن . به خدمت آوردن . بردن نزد... : دگر روز بنشست بر تخت خویش چو دیوان لشکر بیاورد پیش . فردوسی .هر که را شعری بری
پیغام آوردنلغتنامه دهخداپیغام آوردن . [ پ َ / پ ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) رساندن پیغام . گزاردن پیغام . رساندن سخنی از کسی بدیگری : ور زین سخن که یاد کنی تنگدل شودپیغام من بدو بر و پیغام او بیار. فرخی .مستخرج
پیه آوردنلغتنامه دهخداپیه آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) پیه گرفتن . پیه رستن بر. درآمدن پیه گرد عضوی . پیه ناک شدن عضو حیوان یا آدمی . || نابینا شدن : بعد عمری کامشب آن مه محفل آرای من است پیه اگر چشم رقیب آرد چراغم روشن است . تأثیر (از آنندراج
تنگ حاللغتنامه دهخداتنگ حال . [ ت َ ] (ص مرکب ) تنگدست و مفلس و فقیر و تهی دست . (ناظم الاطباء) : بوسهل پی آوردن خواجه ، فرستاده آمد که بوسهل بروزگار گذشته تنگحال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کردی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 59).ور د
غذمرةلغتنامه دهخداغذمرة. [ غ َ م َ رَ ] (ع اِ) خشم و فریاد و اضطراب آواز، وقت خصومت ، یقال : سمعت لفلان غذمرة؛ ای صخباً. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، غذامیر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). با خود دندیدن . || آمیزش سخن و بانگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اختلاط الکلام و الصیاح . ج ، غذامیر. د
رفتارلغتنامه دهخدارفتار. [ رَ ] (اِمص ) سلوک . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). حاصل بالمصدر رفتن . و مستانه ، شتاب آلود از صفات ، و موج از تشبیهات اوست و با لفظکردن مستعمل . (آنندراج ). معاملت . معامله . سلوک : خوش رفتاری ؛ حسن سلوک . (یادداشت مؤلف ) : غالباً نشانه
پیلغتنامه دهخداپی . [ پ َ /پ ِ ] (اِ) عصب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است . چیزی سپید ونرم در پیچیدن و سخت در گسستن که در بدن حیوانات بهم میرسد و آن را در عربی عصب
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) مخفف پیه . (صحاح الفرس ). مخفف پیه که در چراغ سوزند وشمع نیز سازند. (برهان ). شحم . په . وزد : سوس پرورده پی بگداخته خوب درمانی زنان راساخته . رودکی .مرا غرمج آبی بپختی به پی به پی از چه پختی تو ای رو
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف «پ » یعنی باء فارسی بسه نقطه ٔ تحتانی و آن از حروف مخصوصه ٔ فارسی است و در تعریب و غیر تعریب به فاء بدل شود، چون پیل و فیل ؛ و ببای موحده چون تپ و تب ؛ و به جیم چون پالیز و جالیز؛ و به غین معجمه چون : پرویزن و غرویزن ؛ و به کاف تازی چون : پیخ و کیخ ؛ و به لا
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف شانزدهم از حروف یونانی و نماینده ٔ ستاره های قدر شانزدهم و صورت آن اینست : p
دپیلغتنامه دهخدادپی . [ دِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان زیز و ماهروبخش الیگودرز شهرستان بروجرد. در 90 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز و 23 هزارگزی جنوب شوسه ٔ ازنا به درود. دارای 35 تن سکنه
در پیلغتنامه دهخدادر پی . [ دَ پ َ / پ ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) در پس . در عقب . (آنندراج ). در دنبال . در اثر. (ناظم الاطباء). بر اثر: عَقر؛ در پی شکارافتادن . (از منتهی الارب ). || پیاپی : متکاوس ؛ در پی آمدن چهار حرکات به اجتماع دو سبب (در فن عروض ). اقتصاص
درازپیلغتنامه دهخدادرازپی . [ دِ پ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 9هزارگزی غرب میان آباد و 5هزارگزی باختر راه شوسه ٔ عمومی بجنورد به اسفراین ، با 132
درپیلغتنامه دهخدادرپی . [ دَ ](اِ) درپه . درپین . دربه . دربی . پینه و پیوندی که برجامه دوزند. (برهان ). اگرچه اصل آن درپی بوده ، به فتح بای پارسی ، اکنون به کسر، با اعمی و موسی قافیه کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). رقعه . (از منتهی الارب ).وصله . و ژنگ . پاره : جئة؛ درپی کفش . (منتهی الارب ).<
درکاپیلغتنامه دهخدادرکاپی . [ دَ پ َ ] (اِخ ) از دهات لیتکوه آمل مازندران . (از سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 113 و ترجمه ٔ آن ص 153). دهی است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در <span clas