پی اوللغتنامه دهخداپی اول . [ ی ِ اَوْ وَ ]اول (اِخ ) (سن ...) پاپ مسیحی از سال 140 تا 155 م . مولد آکیه . وی به رّد و جرح دوطریقه ٔ مسمی به «والنتین و مارقیون » پرداخته و در زمره ٔ ائمه ٔ نصاری درآمده است . (قاموس الاعلام ترکی
پی پیواژهنامه آزادپی پی(بدون هیچ اعرابی.همه با ساکن)همان مدفوع است.اسم شهری مدفوع. (زبان بچه ها) همان مدفوع است.
پی در پیدیکشنری فارسی به انگلیسیer _, consecutive, consecutively, continually, frequent, repeatedly, repetitive, succession, successive
پیرمحمد اوللغتنامه دهخداپیرمحمد اول . [ م ُ ح َم ْ م َ دِ اَوْ وَ ] (اِخ ) هشتمین از امرای ازبک شیبانی بماوراءالنهر (963 - 968 هَ . ق .).
پیامرسان اولfirst messengerواژههای مصوب فرهنگستاننخستین مولکولی که با گیرندۀ موجود در سطح یاخته ارتباط برقرار میکند
پیشگیری اولیهprimary preventionواژههای مصوب فرهنگستانپیشگیری از وقوع بیماری در بین افراد و جمعیتهای آسیبپذیر با افزایش سطح بهداشت عمومی و ایمنسازی در برابر برخی بیماریها متـ . پیشگیری نخستین
حمله به پیشتصویر اولfirst-preimage attackواژههای مصوب فرهنگستانحملهای به توابع چکیدهساز که در آن مهاجم با داشتن یک مقدار چکیده (hash value)، با کمتر از 2 به توان nبار اقدام، موفق به یافتن یک پیام با همان مقدار چکیده شود
پیلغتنامه دهخداپی . [ پ َ /پ ِ ] (اِ) عصب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است . چیزی سپید ونرم در پیچیدن و سخت در گسستن که در بدن حیوانات بهم میرسد و آن را در عربی عصب
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) مخفف پیه . (صحاح الفرس ). مخفف پیه که در چراغ سوزند وشمع نیز سازند. (برهان ). شحم . په . وزد : سوس پرورده پی بگداخته خوب درمانی زنان راساخته . رودکی .مرا غرمج آبی بپختی به پی به پی از چه پختی تو ای رو
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف «پ » یعنی باء فارسی بسه نقطه ٔ تحتانی و آن از حروف مخصوصه ٔ فارسی است و در تعریب و غیر تعریب به فاء بدل شود، چون پیل و فیل ؛ و ببای موحده چون تپ و تب ؛ و به جیم چون پالیز و جالیز؛ و به غین معجمه چون : پرویزن و غرویزن ؛ و به کاف تازی چون : پیخ و کیخ ؛ و به لا
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف شانزدهم از حروف یونانی و نماینده ٔ ستاره های قدر شانزدهم و صورت آن اینست : p
دپیلغتنامه دهخدادپی . [ دِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان زیز و ماهروبخش الیگودرز شهرستان بروجرد. در 90 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز و 23 هزارگزی جنوب شوسه ٔ ازنا به درود. دارای 35 تن سکنه
در پیلغتنامه دهخدادر پی . [ دَ پ َ / پ ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) در پس . در عقب . (آنندراج ). در دنبال . در اثر. (ناظم الاطباء). بر اثر: عَقر؛ در پی شکارافتادن . (از منتهی الارب ). || پیاپی : متکاوس ؛ در پی آمدن چهار حرکات به اجتماع دو سبب (در فن عروض ). اقتصاص
درازپیلغتنامه دهخدادرازپی . [ دِ پ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 9هزارگزی غرب میان آباد و 5هزارگزی باختر راه شوسه ٔ عمومی بجنورد به اسفراین ، با 132
درپیلغتنامه دهخدادرپی . [ دَ ](اِ) درپه . درپین . دربه . دربی . پینه و پیوندی که برجامه دوزند. (برهان ). اگرچه اصل آن درپی بوده ، به فتح بای پارسی ، اکنون به کسر، با اعمی و موسی قافیه کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). رقعه . (از منتهی الارب ).وصله . و ژنگ . پاره : جئة؛ درپی کفش . (منتهی الارب ).<
درکاپیلغتنامه دهخدادرکاپی . [ دَ پ َ ] (اِخ ) از دهات لیتکوه آمل مازندران . (از سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 113 و ترجمه ٔ آن ص 153). دهی است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در <span clas