چارناچارلغتنامه دهخداچارناچار. (ق مرکب ) چار و ناچار. ناگزیر. (آنندراج ). بالضروره . (آنندراج ). لاعلاج . اجباراً.
گهرنگارلغتنامه دهخداگهرنگار. [گ ُ هََ ن ِ ] (ن مف مرکب ) مخفف گوهرنگار : زگوهر است شها روی تیغ تو بنگارگهرنگار بدست گهرنثار تو باد. سوزنی .رجوع به گوهرنگار شود.
چهارچنارلغتنامه دهخداچهارچنار. [ چ َ / چ ِ چ ِ ] (اِخ ) ازقرای اربابی استرآباد است . از قنات آبیاری میشود. (مرآت البلدان ج 4 ص 298). از دهات استرآباد رستاق است . (ترجمه ٔ مازندران و استرآباد تأل
گوشه چهارچنارلغتنامه دهخداگوشه چهارچنار. [ ش ِ چ َ چ ِ] (اِخ ) دهی است از دهستان قلعه ٔ حاتم شهرستان بروجرد. واقع در 3هزارگزی خاوری بروجرد و 2هزارگزی شمال شوسه ٔ بروجرد. جلگه و معتدل و سکنه اش 1026 تن
چارفرهنگ فارسی عمید۱. علاج؛ درمان.۲. تدبیر؛ گزیر: ◻︎ خردمند از خرد جوید همه چار / به دست چاره بگذارد همه کار (فخرالدیناسعد: ۱۱۴).۳. مکر؛ حیله.⟨ چاروناچار: (قید) [عامیانه]۱. خواهوناخواه؛ ناگزیر.۲. لاعلاج: ◻︎ چاره آن شد که چاروناچارش / مهربانی بُوَد سزاوارش (نظامی۴: ۶۳۸).