چشم سفیدیلغتنامه دهخداچشم سفیدی . [ چ َ / چ ِ س َ / س ِ ] (حامص مرکب ) گستاخی و بی شرمی و بی حیایی . وقاحت و پررویی . || لجاجت وحرف نشنوی . رجوع به چشم سفید و چشم سفیدی کردن شود.
پهنای درزseam width, seam height, seam lengthواژههای مصوب فرهنگستانحداکثر درازای درز مضاعف در موازات تاخوردگیهای درز
جوشکاری مقاومتی درزیresistance seam welding, RSEW, seam weldingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی جوشکاری مقاومتی که در آن اتصال جوش بهصورت درز است
عمق درزseam countersink, seam depth, countersink depthواژههای مصوب فرهنگستانحداکثر عمق، از بالاترین نقطۀ قلاب در تا صفحۀ در
درز برجستهjumped seamواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از درز مضاعف که به علت خوب فشرده نشدن، سست و برآمده است
چشم سفیدی کردنلغتنامه دهخداچشم سفیدی کردن . [ چ َ / چ ِ س َ / س ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بی حیایی و بی شرمی کردن . لجبازی و پرروئی کردن . گستاخی و بی ادبی کردن . || در اصطلاح عامه ، کنایه از نصیحت یاملامت نشنیدن و عقیده یا عمل خود را دنبا
وقاحةدیکشنری عربی به فارسیگستاخي , چشم سفيدي , خيره سري , بي احترامي , جسارت , اهانت , توهين , غرور , خود بيني , ادعاي بيخود , تکبر
خیرگیلغتنامه دهخداخیرگی . [ رَ / رِ ] (حامص ) خودسری . خودرائی . (ناظم الاطباء). دلیری . خیره سری . لجاج . ستیزگی . ستهندگی . عناد. (یادداشت مؤلف ) : تبه کردی از خیرگی رای خویش بگور آمدستی بدو پای خویش . ا
غبارلغتنامه دهخداغبار. [ غ ُ ] (ع اِ) گرد. (منتهی الارب ). رَنْد. (لغت محلی شوشتر). تم . مؤلف آنندراج آرد: بمعنی گرد، و مهتاب از تشبیهات اوست و بالفظ ریختن و زدن و نشستن و خواستن و گرفتن و افشاندن و رفتن و شستن و زدودن و ستردن و داشتن و برباد دادن و بلند شدن و شکستن مستعمل و پسین استعاره به
چشملغتنامه دهخداچشم . [ چ َ / چ ِ ش ُ ] (اِ) دانه ٔ سیاهی باشد لغزنده که آنرا در داروهای چشم بکار برند و چون بپزند و خشک سازند بعد از آن صلایه کرده بر هر جراحت که پاشند نیک شود، خصوصاً بر جرحت آلت تناسل و جراحتی که مادرزاد باشد و باین معنی بضم ثانی هم بنظر آ
چشملغتنامه دهخداچشم . [ چ َ /چ ِ ] (اِ) معروفست که عرب «عین » گویند. (برهان ). ترجمه ٔ عین . (آنندراج ).آن جزء از بدن انسان و حیوان که بر بالای آن ابرو جا گرفته و آلت دیدنست . (فرهنگ نظام ). عضو آلی مدرک رنگها. عین و آلت ابصار و دیده و چشم که آلت ابصار باشد
چشملغتنامه دهخداچشم . [ چ ِ ش ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان کاهبخش داورزن شهرستان سبزوار که 40هزارگزی جنوب خاوری داورزن و 22هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ عمومی سبزوار واقع است . جلگه و معتدل است و 792
چشمفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان.۲. [مجاز] نظر؛ نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد.۳. [مجاز] انتظار؛ توقع: ◻︎ گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳: ۳۹۲).۴. [عامیانه، مجاز] = ⟨ چشم شور.۵. (شبه جمله) [عامیانه، مجاز] هنگام قبول
دجال چشملغتنامه دهخدادجال چشم . [ دَج ْ جا چ َ / چ ِ ](ص مرکب ) که یک دیده ٔ او کورست . یک چشم : چرا سوزن چنین دجال چشم است که اندر جیب عیسی یافت مأوا.خاقانی .
پوشیده چشملغتنامه دهخداپوشیده چشم . [ دَ / دِ چ َ ] (ص مرکب ) کور. نابینا. (آنندراج ). اعمی . بی دیده : چو پوشیده چشمی نبینی که راه نداند همی وقت رفتن ز چاه . سعدی .کسانی که پوشیده چشم و دلندهمانا کز
پهن چشملغتنامه دهخداپهن چشم . [ پ َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) دارای چشمی پهن . || شوخ و بیحیا. (غیاث ) (آنندراج ) : بحر و کان با تو حرف جود زدندپهن چشم این و آن دریده دهان .ظهوری .
پیچیده چشملغتنامه دهخداپیچیده چشم . [ دَ / دِ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) کمی کژ. که سیاهی آن نه بر جای اصلی بود.