چهره نویسلغتنامه دهخداچهره نویس . [ چ ِ رَ / رِ ن ِ ] (نف مرکب ) آنکه چهره های نوکران را نوشته سررشته ٔ آن در دفتر نگاهدارد. (آنندراج )(بهارعجم ). قیافه نویس . (ناظم الاطباء). آیا کسی بوده است که شمائل و ملامح هر فرد لشکری را می نوشته ؟ (یادداشت مؤلف ) <span clas
آرایۀ شلومبرگرSchlumberger array, Schlumberger electrode arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن زوجالکترودهای داخلی برای اندازهگیری ولتاژ، در مقایسه با زوجالکترودهای خارجی جریان، خیلی به هم نزدیکاند
آرایۀ وِنِرWenner array, Wenner electrode arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای با الکترودهای همفاصله و متقارن که میتواند در امتداد خط اندازهگیری گسترش یابد
آرایۀ قطبی ـ قطبیpole-pole array, two-arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن دو الکترود جریان و پتانسیل پشت سر هم و در فاصلهای دور از هم بر روی خط برداشت (survey line) قرار میگیرند
آرایۀ دوقطبی ـ دوقطبیdipole-dipole array, double dipole arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای الکترودی که در آن یک دوقطبی جریان را به زمین میفرستد و دوقطبی مجاور اختلاف پتانسیل را اندازهگیری میکند
آرایۀ قطبی ـ دوقطبیpole-dipole array, three-point method, three-arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن جفتالکترودهای پتانسیل پیدرپی دورتر از یکی از الکترودهای جریان بر روی خط برداشت (survey line) قرار میگیرند
چهره نویسیلغتنامه دهخداچهره نویسی . [ چ ِ رَ / رِ ن ِ ] (حامص مرکب ) عمل چهره نویس . ثبت کردن نام غلامان سپاهی : نایبی از جانب مشارالیه (یعنی لشکرنویس ) به اتفاق ایشان روانه ، و سررشته بر حضور و غیبت و چهره نویسی و قدر مواجب ایشان درست داشته
نویسلغتنامه دهخدانویس . [ ن ِ ] (ریشه ٔ فعل ) ریشه ٔ مضارع فعل نوشتن است و در صرف وجه مضارع و امر به کار رود: نویس . بنویس . می نویسم . || (ن مف ) به صورت مزید مؤخر به معنی «نوشت » در ترکیبات ذیل مستعمل است : بارنویس . بیرون نویس . پانویس . پاک نویس . پیش نویس . خارج نویس . || به معنی نویسید
چهرهلغتنامه دهخداچهره . [ چ ِ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بابل کنار بخش مرک-زی شهرستان شاهی . در 22500 گزی جنوب باختری شاهی کنار راه فرعی بابل به دانه کلا واقع است ، 700 تن سکنه دارد، از رودخانه ٔ بابل آبیاری میشود. محصولش
چهرهلغتنامه دهخداچهره . [ چ ُ / چ ِ رَ / رِ ] (اِ) پسر ساده ٔ امرد. (برهان ). غلام و پسر ساده . (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نوکر. ملازم . وبه این معنی هندی است . (از برهان ). ملازم امرد و نوکر. (ناظم الاطباء) <span
چهرهلغتنامه دهخداچهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (اِ) صورت و روی آدمی باشد. (برهان ). روی . (آنندراج ). صورت و روی آدمی راگویند. (از انجمن آرا). رخ . روی . صورت . سیما. (ناظم الاطباء). رو. دیدار. رخسار. عارض . مُحَیّ̍ا. وجه . چهر. سیما. لقاء. طلعت . (یادداشت مؤلف ) <
چهرهcelebrityواژههای مصوب فرهنگستانافراد سرشناس و محبوب در حوزههای فرهنگی و هنری و ورزشی و سیاسی و جز آن
چهرهدیکشنری فارسی به انگلیسیaspect, face, complexion, countenance, faced _, features, look, personality, snoot, visage
چهرهلغتنامه دهخداچهره . [ چ ِ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بابل کنار بخش مرک-زی شهرستان شاهی . در 22500 گزی جنوب باختری شاهی کنار راه فرعی بابل به دانه کلا واقع است ، 700 تن سکنه دارد، از رودخانه ٔ بابل آبیاری میشود. محصولش
خوب چهرهلغتنامه دهخداخوب چهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خوبروی . خوش سیما. خوش صورت : چو کشته شد آن خوب چهره سوارز گردان بگردش هزاران هزار.دقیقی .چو آمد بنزدیک کاوس شاه دل آرای وآن خوبچهره سپاه .
خورشیدچهرهلغتنامه دهخداخورشیدچهره . [ خوَرْ / خُرْ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خورشیدچهر. خوبروی و جمیل : ایا فرنگی خورشیدچهره ٔ چالاک خلیفه لفظ شما را نمیکند ادراک .؟ (خطاب یزید به فرستاده ٔ فرنگ در
خوش چهرهلغتنامه دهخداخوش چهره . [ خوَش ْ / خُش ْچ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خوش صورت . زیباروی . خوبروی .