کافرستانلغتنامه دهخداکافرستان . [ ف ِ / ف َ رِ ] (اِ مرکب ) محل سکونت کافران . (آنندراج از بهار عجم ). کشوری که ساکنین آن کافر باشند. (ناظم الاطباء) : معتصم روزی برنشسته بود با غلامان و سپاه ، مردی پیر پیش او ایستاده او را گفت ای پسر هارون
کافرستانلغتنامه دهخداکافرستان . [ ف ِ رِ ] (اِخ ) ناحیه ٔ کوهستانی در شمال شرقی افغانستان . سکنه ٔ آنجا را کافر و سیاه پوش خوانند و آنان از نژاد ایرانی باشند. (قاموس الاعلام ترکی ).
رامکندلغتنامه دهخدارامکند. [ ک َ ] (اِخ ) نام کوهی است در سرزمین کافرستان واقع در شمال خاوری افغانستان که بلندی مرتفعترین نقطه ٔ قله ٔ آن 4239 گز میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
لج کردنلغتنامه دهخدالج کردن . [ ل َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ستیزه کردن . لجاج کردن . لجاجت کردن . ستهیدن . رجوع به لج و لجاج شود : او [مؤذن بدآواز] ستیزه کرد و لج بی احترازگفت در کافرستان بانگ نماز. مولوی .هر چه میگفت لَلَه لج میکردد
ستیزه کردنلغتنامه دهخداستیزه کردن . [ س ِ زَ / زِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عُنود.(ترجمان القرآن ). لجاجت . خصومت ورزیدن : بپرهیز و با جان ستیزه مکن نیوشنده باش از برادر سخن . فردوسی .او ستیزه کرد و لج بی احتر
نامسلمانلغتنامه دهخدانامسلمان . [ م ُ س َ ] (ص مرکب ) غیر مسلمان . که بر دین اسلام نیست : دریغا مسلمانیا که از پلیدی [ افشین ]نامسلمان اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی ص 173).ما گبر قدیم نامسلمانیم نام آور کفر و ننگ ایمانیم . <p
ابونصرلغتنامه دهخداابونصر. [ اَ ن َ ] مملان بن ابومنصور وهسودان بن مملان از پادشاهان شدادی آذربایجان در قرن پنجم هجری و ممدوح قطران شاعر تبریزی . اصل این سلسله از نژاد عرب و از نسل روادبن مثنی ازدی بودند و رواد در زمان خلافت منصور عباسی والی تبریز بود. و قطران در نسب او گوید:سر شاهان ابونصر