لغتنامه دهخدا
موخف . [ خ ِ ] (ع ص ، اِ) گول بدان جهت که پلیدی خود را می زند چنانکه خطمی زده می شود. (منتهی الارب ).گول و احمق . (ناظم الاطباء). || یک نوع طعامی که کشک را ساییده و در آب شورانیده و روغن بر آن ریخته خورند. کال جوش . (ناظم الاطباء). طعامی است که پینو را ساییده در آب شورانیده ر