کذیفرهنگ فارسی عمیدچنین؛ چنین است.⟨ کذی و کذی: چنین و چنان: ◻︎ گفتش ای ابله کذی و کذی / ای تو را جهل سال و ماه غذی (سنائی۱: ۴۰۸).
دُماسبcauda equinaواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهرشتههای عصبی که از انتهای مخروط نخاعی به پایین میروند
چکیدگیلغتنامه دهخداچکیدگی . [ چ َ دَ / دِ ] (حامص ) تقطیر. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکیدن و چکیده شود.
قیدیلغتنامه دهخداقیدی . [ ق َ ] (اِخ ) شاعر فاضلی بوده ، در زمان شاه طهماسب صفوی میزیسته ، بشوق جایزه بقزوین آمده و قبل از گرفتن انعام ، آن شاه والاتبار بعالم باقی خرامیده مولانا ناچار بمکه مشرف شده و از آنجا به وطن عودت نموده است . این چند بیت از اوست :ز بیم دشمنیم ای رقیب فارغ باش ک
کدیلغتنامه دهخداکدی . [ ک َ دا ] (ع اِ) نوعی از بیماری سگ بچه و هو داء یأخذ الجراء خاصة یصیبها منه قی ٔ و سعال حتی یکوی بین عینیه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
هبةالغتنامه دهخداهبةا. [ هَِ ب َ تُل ْ لاه ] (اِخ ) ابن حسین بن علاف شیرازی ، مکنی به ابوبکر، نحوی و شاعر و ادیب فاضل و در علوم عصر خود وارد بود.وی بخراسان و ماوراءالنهر سفر کرد. از حمادبن مدرک و غیره حدیث شنید و حافظ ابوعبداﷲبن حاکم از وی استماع حدیث کرد و نام وی را در تاریخ نیشابور آورده اس
ابلهلغتنامه دهخداابله . [ اَ ل َه ْ ] (ع ص ) خویله . سرسبک . (مهذب الاسماء). کم خرد. گول . دند.کذَر. (فرهنگ اسدی ). کانا. نادان . سلیم القلب . سلیم .غدنگ . کاک . فغاک . هزاک . سلیم دل . بی تمیز. ناآگاه . کم عقل . نابخرد. خر. گاو. لهنه . دنگل . ریش گاو. پپه . پخمه . چُلمن . گاوریش . کون خر. بی
حسانةلغتنامه دهخداحسانة. [ ح َس ْ سا ن َ ] (اِخ ) تمیمیة. دختر ابوالحسین . شاعره ٔ اندلسی . وی در کودکی شعر و ادب آموخت و آنگاه که پدر وی درگذشت او دوشیزه بود و شوی و سرپرست و وسیله ٔ معاش نداشت . و از این رو قصیده ای بساخت و به حکم بن عبدالرحمان پادشاه اندلس به قرطبه فرستاد. و از آن قصیده است
صالحلغتنامه دهخداصالح . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن عبدالقدوس . از افاضل متکلمین و از وجوه زنادقه است . ابن الندیم وی را در شمار متکلمینی آرد که با ظاهر اسلام در باطن زندیق بودند (ص 473) و گوید: او را پنجاه ورقه شعر است و متهم به زندقه بود. (ابن الندیم ص <span class="
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لزوم . واجب . (زمخشری ). فی الاستعمال به معنی الواجب . (تعریفات ). ناگزیر. دربایست . بایا. بایسته . ضرور. کردنی . فریضه . این کلمه با افعال آمدن ، بودن ، داشتن ، شدن ، شمردن ، کردن ، گردانیدن ، گردیدن و گرفتن صرف شود. ج ، لوازم <span class="h
هکذیلغتنامه دهخداهکذی . [ ها ک َ ] (از ع ، ق مرکب ) هکذا. رجوع به هکذا شود : از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی بوشکور بلخی و بوالفتح بُستی هکذی .منوچهری .