کشتنلغتنامه دهخداکشتن . [ ک ُ ت َ ] (مص ) قتل کردن . هلاک کردن . جان کسی را ستاندن . گرفتن حیات و زندگی را از جانداری . (ناظم الاطباء). اماتة. اعدام کردن . به قتل رساندن . (یادداشت مؤلف ). مقتول ساختن . ذبح کردن و قربانی کردن . (ناظم الاطباء) : اگر چند بدخواه کشتن
کشتنلغتنامه دهخداکشتن . [ ک ِ ت َ ] (مص ) کاشتن . زراعت کردن . کشتکاری نمودن . فلاحت . فلاحت کردن . (ناظم الاطباء). کاشتن . زراع . کاریدن . حرث . غرس . (یادداشت مؤلف ). کاریدن اعم از تخم یا نهال . کاشتن اعم از غرس و حرث : ندانم یک تن از جمع خلایق که در دل تخم
کشتنفرهنگ فارسی عمید۱. به هلاکت رساندن؛ به قتل رساندن.۲. ذبح کردن.۳. [مجاز] مقهور کردن؛ شکست دادن.۴. [مجاز] به شدت کار کردن؛خسته کردن.۵. [عامیانه، مجاز] در بازی نرد، خارج کردن مهره از بازی.۶. [قدیمی، مجاز] خاموش کردن چراغ و مانند آن.
کستنلغتنامه دهخداکستن . [ ک ُ ت َ ] (مص )کوفتن . (جهانگیری ) (برهان ) (آنندراج ). || گرفتن . || کمربند بستن . (ناظم الاطباء).
کستینلغتنامه دهخداکستین . [ ک ُ ] (اِ) کمربند. (ناظم الاطباء). کستی . (از برهان ). رجوع به کستی شود.
کشطیینلغتنامه دهخداکشطیین . [ ک َ طی یی ] (اِخ ) گروهی بوده اند از معتقدان به ذبایح و شهوت و حرص و مفاخرت را نیکو شمارند و گویند پیش از هرچیز زندجی عظیم موجود بود و از ذات خود پسری آفرید و آن را نجم الضیاءنامید و این گروه ولی را حی ثانی نامند و به قربان و هدایا و اشیاء نیکو معتقدند. (یادداشت لغ
قسطینلغتنامه دهخداقسطین . [ ] (اِخ )دهی جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایه ٔ شهرستان قزوین واقع در 40 هزارگزی باختر معلم کلایه و 51 هزارگزی راه شوسه . موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است . سکنه ٔ آن <span class="hl"
کشتنگاهلغتنامه دهخداکشتنگاه . [ ک ِ ت َ ] (اِ مرکب ) محل کشت . محلی که در آنجا کشت و زرع کنند. (ناظم الاطباء). کشتزار.
کشتنگاهلغتنامه دهخداکشتنگاه . [ ک ُ ت َ ](اِ مرکب ) مقتل . مسلخ . سلاخ خانه . آنجای که کشند حیوان را یا کسان را. (یادداشت مؤلف ). کشتارگاه . || آنجای از تن که چون تیر یا شمشیر در آن شود علاج نپذیرد و مجروح بمیرد. (یادداشت مؤلف ). مقتل .
کشتنگهلغتنامه دهخداکشتنگه . [ ک ُ ت َ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) کشتنگاه . محل کشتن . مقتل . رجوع به کشتنگاه شود : بجرمی گرفت آسمان ناگهش فرستاد سلطان به کشتنگهش .سعدی (بوستان ).
کشتنیلغتنامه دهخداکشتنی . [ ک ِ ت َ ] (ص لیاقت ) قابل زراعت . قابل کشت . درخور کشاورزی . سزاوار کاشتن . (یادداشت مؤلف ).
کشتنیلغتنامه دهخداکشتنی . [ ک ُ ت َ ] (ص لیاقت ) واجب القتل . درخور کشتن . لایق کشتن . سزاوار کشتن . درخور قتل . (یادداشت مؤلف ) : هرزمان ممتحنی را برهاند ز غمی هرزمان کشتنیی را دهد از کشتن امان . فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص <span class="hl"
قِتَالُفرهنگ واژگان قرآنکشتن - جنگ (قتال به معناي آن است که شخصي قصد کشتن کسي را کند ، که او قصد کشتن وي را دارد )
کشتنگاهلغتنامه دهخداکشتنگاه . [ ک ِ ت َ ] (اِ مرکب ) محل کشت . محلی که در آنجا کشت و زرع کنند. (ناظم الاطباء). کشتزار.
کشتن کردنلغتنامه دهخداکشتن کردن . [ ک ُ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کشتن . بقتل رساندن .قتل کردن . کشتار کردن : غلامان تیر انداختن گرفتند... و پیادگان بدان قوت به برج بررفتن گرفتندبه کمندها و کشتن کردند سخت عظیم . (تاریخ بیهقی ).
کشتن ساختنلغتنامه دهخداکشتن ساختن . [ ک ُ ت َ ت َ ] (مص مرکب ) نابود کردن . از بین بردن . اعدام کردن . به قتل آوردن . (یادداشت مؤلف ). || قربانی کردن . تضحیة. (یادداشت مؤلف ). اذباح . (تاج المصادر بیهقی ).
کشتنگاهلغتنامه دهخداکشتنگاه . [ ک ُ ت َ ](اِ مرکب ) مقتل . مسلخ . سلاخ خانه . آنجای که کشند حیوان را یا کسان را. (یادداشت مؤلف ). کشتارگاه . || آنجای از تن که چون تیر یا شمشیر در آن شود علاج نپذیرد و مجروح بمیرد. (یادداشت مؤلف ). مقتل .
کشتنگهلغتنامه دهخداکشتنگه . [ ک ُ ت َ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) کشتنگاه . محل کشتن . مقتل . رجوع به کشتنگاه شود : بجرمی گرفت آسمان ناگهش فرستاد سلطان به کشتنگهش .سعدی (بوستان ).
خیره کشتنلغتنامه دهخداخیره کشتن . [ رَ / رِ ک ُ ت َ ] (مص مرکب )از روی ظلم و بیرحمی کشتن . || کشتنی که از نهایت ایذاء حاصل آید. کشتنی که با نهایت آزار مقتول بعمل آید. || کشتن ضعیف . کشتن بی نوا.
چراغ کشتنلغتنامه دهخداچراغ کشتن . [ چ َ / چ ِ ک ُ ت َ ] (مص مرکب ) چراغ خاموش کردن . اطفای چراغ کردن . چراغ نشاندن . چراغ گل کردن . چراغ پف کردن . خاموش کردن چراغ . (ناظم الاطباء) : کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک بوی چراغ کشته شنیدم ب
شتر کشتنلغتنامه دهخداشتر کشتن . [ ش ُ ت ُ ک ُ ت َ ] (مص مرکب ) نحر کردن شتر. اشتر سر بریدن : اجتزار، جزر؛ شتر کشتن . (منتهی الارب ). رجوع به اشتر کشتن شود.
شهوت کشتنلغتنامه دهخداشهوت کشتن . [ ش َهَْ وَ ک ُ ت َ ] (مص مرکب ) فرونشاندن شهوت ، و چون آن را به آتش تشبیه می کنند از اینرو با «کشتن » ترکیب میشود : گر امروز آتش شهوت بکشتی بیگمان رستی وگرنه تَف ّ این آتش تو را هیزم کند فردا.سنایی .
فروکشتنلغتنامه دهخدافروکشتن . [ ف ُ ک ُ ت َ ] (مص مرکب ) خاموش کردن و انطفاء آتش ، شمع، چراغ و جز آن . (از یادداشتهای مؤلف ) : قندیل زرین آفتاب چراغ سیمین مهتاب فروکشت . (سندبادنامه ). || فرونشاندن فتنه را نیز به کنایت گویند : فتنه فروکشتن از