کنندهلغتنامه دهخداکننده . [ ک َ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) اسم فاعل از کندن . کاونده و کلنگ دار و آنکه جایی را بکند. (ناظم الاطباء). حفرکننده . حفار. (فرهنگ فارسی معین ) : کننده تبر زد همی از برش پدید آمد از دور جای درش . <p cla
کنندهلغتنامه دهخداکننده . [ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) اسم فاعل از کردن . فاعل و عامل و گماشته . کارگزار و نماینده . سازنده . (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ عامل . (آنندراج ). عامل . سازنده . انجام دهنده . (فرهنگ فارسی معین ) : و این کننده ٔ ا
مهییلغتنامه دهخدامهیی . [ م ُ هََ ی ْ یی ] (ع ص ) راست و نیکو کننده کار را و آماده کننده . (آنندراج ).
کارپذیرندهلغتنامه دهخداکارپذیرنده . [ پ َ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) قبول کننده ٔ کار و شغل . || متولی . (دهار).
کارطرازفرهنگ فارسی عمیدروبهراهکنندۀ کار؛ کسی که کاری را روبهراه میکند: ◻︎ کار من آن بِه که این و آن نطرازد / کآن که مرا آفرید کارطراز است (خاقانی: ۸۲۹).
کارطرازلغتنامه دهخداکارطراز. [ طَ ](نف مرکب ) آراینده و روبراه کننده ٔ کار : کار من آن به که این و آن نطرازندکآنکه مرا آفرید کارطراز است .خاقانی .
فاعلفرهنگ فارسی طیفیمقوله: علیت کنندۀ کار، کاشف، تولیدکننده مدیر، رئیس ناخدا، خلبان، لکوموتیوران، راننده، اپراتور، عامل
کنندهلغتنامه دهخداکننده . [ ک َ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) اسم فاعل از کندن . کاونده و کلنگ دار و آنکه جایی را بکند. (ناظم الاطباء). حفرکننده . حفار. (فرهنگ فارسی معین ) : کننده تبر زد همی از برش پدید آمد از دور جای درش . <p cla
کنندهلغتنامه دهخداکننده . [ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) اسم فاعل از کردن . فاعل و عامل و گماشته . کارگزار و نماینده . سازنده . (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ عامل . (آنندراج ). عامل . سازنده . انجام دهنده . (فرهنگ فارسی معین ) : و این کننده ٔ ا
دردکنندهلغتنامه دهخدادردکننده . [ دَ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) دردکن . دردآورنده . مورث رنج و الم . دردآور. آزاردهنده : بضرورت برسانید وقتی که سلطان در خشم بود از اخبار دردکننده که برسیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class="hl" d
درنگ کنندهلغتنامه دهخدادرنگ کننده . [ دِ رَ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) تأخیر کننده . تأمل کننده . لابث (دهار). لَبِث . (منتهی الارب ). معوِّق . (منتهی الارب ). رجوع به درنگ کردن در تمام معانی شود.
دورکنندهلغتنامه دهخدادورکننده .[ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) که دور کند. که براند. آنکه کسی یا چیزی را دور سازد. (یادداشت مؤلف ). لاعن . (از منتهی الارب ): رجل مذب ؛ مرد بسیار دورکننده از حریم خود. (منتهی الارب ). رجوع به دور کردن شود.
حج کنندهلغتنامه دهخداحج کننده . [ ح َ ک ُ ن َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) حاج . گزارنده ٔ حج : اول میقاتی که حج کننده از این راه احرام گیرد این دیه است . (تاریخ قم ص 232).
حساب کنندهلغتنامه دهخداحساب کننده . [ ح ِ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) کسی که حساب کند. دیان . (منتهی الارب ). محاسب .