کوشانلغتنامه دهخداکوشان . (اِخ ) بعضی را گمان چنان است که مقصود از این لفظ ملکه ٔ کوش می باشد و دیگران برآنند که قصد از ملک کوش است . (از قاموس کتاب مقدس ).
کوشانلغتنامه دهخداکوشان . (اِخ ) نام سلسله ای از شاهان که از نژاد یوه چی یا از اصل «سکه ها» بودند و اندکی پس از مرگ گوندفارس بر قندهار و پنجاب مستولی شدند. (حاشیه ٔ برهان چ معین
کوشانلغتنامه دهخداکوشان . (نف ) کوشش و سعی و جهد کننده را گویند. (برهان ) (آنندراج ). کوشش نماینده و جد و جهد کننده . (ناظم الاطباء) : از این سو از آن سو خروشان شدندبه رزم اندرون
کوشانلغتنامه دهخداکوشان . [ ک َ ] (ع اِ) نوعی از خوردنی اهل عمان که از برنج و ماهی سازند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و طعامهم [ طعام اهل الصین ] الارز و
کوشانفرهنگ نامها(تلفظ: kušān) (از کوش (کوشیدن) + ان (پسوند صفت فاعلی)) ، ← کوشا ؛ به علاوه کوشان نام قوم و سرزمینی است .
کوشانیلغتنامه دهخداکوشانی . (اِخ ) نام یکی از متکلمین مجبره و او را با صالحی مناظراتی بوده و کتاب خلق الافلاک و کتاب الرؤیه از اوست . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوشانیانلغتنامه دهخداکوشانیان . (اِخ ) کمی بعد از وفات گوند فارس ، قندهار و پنجاب به دست یک سلسله از طایفه ٔ یوه چی افتاد که آنها را از نژاد سک ها می دانند و معروف به کوشانیان هستند
کوشانیانلغتنامه دهخداکوشانیان . (اِخ ) کمی بعد از وفات گوند فارس ، قندهار و پنجاب به دست یک سلسله از طایفه ٔ یوه چی افتاد که آنها را از نژاد سک ها می دانند و معروف به کوشانیان هستند
کوشانیلغتنامه دهخداکوشانی . (اِخ ) نام یکی از متکلمین مجبره و او را با صالحی مناظراتی بوده و کتاب خلق الافلاک و کتاب الرؤیه از اوست . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
شاوگفرهنگ نامها(تلفظ: šāvag) (در اعلام) نام یکی از پادشاهان کوشانی است که وستهم در دورهی حکومت بر خراسان او را به فرمان خویش درآورد .
پهل آراوادنلغتنامه دهخداپهل آراوادن . [ پ َ ل ِ دَ ] (اِخ ) نام شهری در کوشان . پهل شاهسدان بگفته ٔ موسی خورنی . (ایران باستان ج 3 ص 2584 و 2595). رجوع به پهلو و رجوع به پهل شاهسدان شو