کون گشادلغتنامه دهخداکون گشاد. [ گ ُ ] (ص مرکب ) در تداول عامه ، کسی که سوراخ دبرش فراخ باشد. || کنایه است از تنبل . کاهل . (فرهنگ فارسی معین ). سخت کاهل در کارها. (یادداشت به خط مر
کون گشادیلغتنامه دهخداکون گشادی . [ گ ُ ] (حامص مرکب ) در تداول عامه ، فراخ کونی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مدخل قبل شود. || کنایه است از تنبلی . کاهلی . (فرهنگ فارسی معین ). بیک
کون گشادلغتنامه دهخداکون گشاد. [ گ ُ ] (ص مرکب ) در تداول عامه ، کسی که سوراخ دبرش فراخ باشد. || کنایه است از تنبل . کاهل . (فرهنگ فارسی معین ). سخت کاهل در کارها. (یادداشت به خط مر
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف َ ] (ص ) گشاد. (برهان ). واسع. مقابل تنگ . (یادداشت بخط مؤلف ). باز : خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).به گور تنگ سپارد تو
فراوانلغتنامه دهخدافراوان . [ ف َ] (ص ، ق ) بسیار. وافر. کثیر. در زبان اوستایی فرونگ و در کردی فراون است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). به بسیاری . به فراوانی . (یادداشت به خط مؤل
داهلغتنامه دهخداداه . (اِ) کنیزک . (برهان ) (غیاث ). امه . خدمتکار کنیز. مولاة. جاریه . وصیفه . خادمه . پرستار. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (برهان ). مقابل بنده . مقابل عبد.
تنگلغتنامه دهخداتنگ . [ ت َ ] (ص )ضد فراخ بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نقیض فراخ باشد. (برهان ). بی وسعت و ضیق و کم عرض . نقیض ف