کوچاندهلغتنامه دهخداکوچانده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) کوچ داده شده . به کوچ واداشته شده . رجوع به کوچاندن ، کوچانیدن و کوچ دادن شود.
کاهندهلغتنامه دهخداکاهنده . [ هََ دَ / دِ ] (نف ) کم گرداننده . کم کننده و نقصان دهنده : به مردی فزاینده ٔ عز مؤمن به شمشیر کاهنده ٔ کفر کافر. فرخی سیستانی . || کم شونده . رو به کاهش گذارنده <span c
مافی و نانکلیلغتنامه دهخدامافی و نانکلی . [ وَ ک َ ] (اِخ ) از ایلهای کرد است که به فرمان شاه عباس از کوهستان راوندوز ساوجبلاغ مکری کوچانیده و در ری و شهریار و قزوین سکنی داده شدند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 57). و رجوع به «مافی » و «نانکلی » شود.
فضل آبادواژهنامه آزادنام روستایی است از بخش نجف آباد اصفهان. می گویند اقوام زرتشتی، که در زمان شاه عباس از یزد به نجف آباد اصفهان کوچانیده شدند، در این روستا ساکن شده اند. (و به همین دلیل است که در حال حاضر _سال 1395_ نام خانوادگی بیشتر اقوام روستا «یزدانی فضل آبادی» است.)
فرادات اوللغتنامه دهخدافرادات اول . [ فْرا / ف َ ت ِ اَوْ وَ ] (اِخ ) ظاهراً نام یکی از پادشاهان اشکانی است که قبیله ٔ غیرآریائی مردها را از تبرستان به قفقاز کوچانیده است . (از یسنا ج 1 ص 51). ظاهر
قاسم خواند امیرلغتنامه دهخداقاسم خواند امیر. [ س ِ خوا / خا اَ ] (اِخ )یکی از اکابر خراسان است معاصر شاه اسماعیل صفوی . تیمور سلطان وی را با چند تن دیگر از هرات کوچانیده باخود به سمرقند برد. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص <span class="hl" dir
کوچانیدنلغتنامه دهخداکوچانیدن . [ دَ ] (مص ) کوچ کردن کنانیدن و کوچ کردن . (ناظم الاطباء). کوچ دادن . (فرهنگ فارسی معین ). به کوچ واداشتن . انتقال دادن مردمی را از جایی به جایی . به کوچ واداشتن ایلی و طایفه ای را از جایی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : علما و فضلا و مهندسا