کنسکلغتنامه دهخداکنسک . [ ک َ ن ِ ] (ص ) مرد تنگ چشم و نان کور و به تازی بخیل و ممسک است . (آنندراج ). ممسک . بخیل . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کنس شود.
کنشکلغتنامه دهخداکنشک . [ ک ِ ن ِ ] (اِ) تیر زدن اعضا به سبب دردمندی و آن را به عربی وجع خوانند. (برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری ).
کنزلغتنامه دهخداکنز. [ ک َ ن َ ] (اِ) بن و بیخ خوشه ٔ خرما یعنی جایی که به درخت چسبیده است . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). کاناز و کناز. (انجمن آرا). کاناز و کناز؛ یعنی بن خوشه ٔ خرما. (فرهنگ رشیدی ). کاناز. (اوبهی ).