گرانجانلغتنامه دهخداگرانجان . [ گ ِ ] (ص مرکب ) کنایه از مردم سخت جان . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). بسیار مقاومت کننده در برابر چیزی . پوست کلفت . دیرپذیر : و بر کرسی گرانجان مباش و ترش روی . (قابوسنامه ).گرانی ببردم ز درگاهش ایرامرید سبکدل گرانجان نباشد.
گرانجانفرهنگ مترادف و متضاد۱. پوستکلفت، حمول، سختجان ۲. بخیل، پست، لئیم ۳. پیر، سالخورده، کهنسال ≠ سبکروح
دل رنجانلغتنامه دهخدادل رنجان . [ دِ رَ ] (نف مرکب ) دل رنجاننده . رنجاننده ٔ دل . آزارنده . آزاردهنده : ناخوش او خوش بود در جان من جان فدای یار دل رنجان من .مولوی .
رنجنلغتنامه دهخدارنجن . [ رَ ج َ ] (ص ) شکم نرم شده . (آنندراج ). شکم نرم نیک روان . (ناظم الاطباء). اسهال گرفته . (فرهنگ شعوری ص 12 ب ). شکم نرم خوب کارکرده . (فرهنگ اشتینگاس ).
رنجینلغتنامه دهخدارنجین . [ رَ ] (اِ) بندهای فلاخن یا قلاب سنگ را گویند.(فرهنگ شعوری ). || گاوآهن . (اشتینگاس ). سپار. آهن قلبه . (ناظم الاطباء). رجوع به رنخیز شود.
دست رنجنلغتنامه دهخدادست رنجن . [ دَ رَ ج َ ] (اِ مرکب ) به معنی دست اورنجن است . (جهانگیری ). سوار. دست برنجن . دست ورنجن . دستبند. و رجوع به دست برنجن و دست اورنجن شود.
پای رنجنلغتنامه دهخداپای رنجن . [ رَ ج َ ] (اِ مرکب ) پای برنجن . پارنجن . پای اورنجن . پای برنجن . پای ابرنجن . (رشیدی ). خلخال . (مهذب الاسماء).
گرانجانیلغتنامه دهخداگرانجانی . [ گ ِ ] (حامص مرکب ) سستی و کاهلی . (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به گرانجان شود. || سخت جانی . رجوع به گرانجان شود.باد با عزم او گرانجانی است خاک با حلم او سبکباری است . (جهانگشای جوینی ). || پوست کلفتی . مقاومت . استقامت . || بخل
گرانجانی کردنلغتنامه دهخداگرانجانی کردن . [ گ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سخت جانی نمودن . دیر از جان گذشتن : پیر چون گشتی گرانجانی مکن گوسفند پیر قربانی مکن . شیخ بهائی . || استقامت ورزیدن . مقاومت کردن . سختگیری کردن : <
مهبجلغتنامه دهخدامهبج . [ م ُ هََ ب ْ ب َ ] (ع ص ) گرانجان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گرانجان و کند وتنبل . (ناظم الاطباء). ثقیل النفس . (اقرب الموارد).
نگدفرهنگ فارسی معین(نَ گَ) (ص .) (عا.) شخص سرد و نچسب و گرانجان ، کسی که در برخورد با مردم آنها را از خود می رنجاند.
پرطاقتلغتنامه دهخداپرطاقت . [ پ ُ ق َ ] (ص مرکب )پرتحمل . حمول . گرانجان . تاب آورنده . مقابل کم طاقت .
حمولفرهنگ مترادف و متضاد۱. بردبار، پرتحمل، پرشکیب، شکیبا، صابر، صبور ۲. سختجان، گرانجان ۳. بارکش ≠ کمطاقت
گرانجانی کردنلغتنامه دهخداگرانجانی کردن . [ گ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سخت جانی نمودن . دیر از جان گذشتن : پیر چون گشتی گرانجانی مکن گوسفند پیر قربانی مکن . شیخ بهائی . || استقامت ورزیدن . مقاومت کردن . سختگیری کردن : <
گرانجانیلغتنامه دهخداگرانجانی . [ گ ِ ] (حامص مرکب ) سستی و کاهلی . (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به گرانجان شود. || سخت جانی . رجوع به گرانجان شود.باد با عزم او گرانجانی است خاک با حلم او سبکباری است . (جهانگشای جوینی ). || پوست کلفتی . مقاومت . استقامت . || بخل