گرد فروگرفتنلغتنامه دهخداگرد فروگرفتن . [ گ َ ف ُ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) دور چیزی را گرد گرفتن . آلوده شدن چیزی به گرد. گردناک شدن . احاطه به گرد شدن .
چرت چرتلغتنامه دهخداچرت چرت . [ چ ِ چ ِ ] (اِ صوت مرکب ) حکایت آوازِ شکستن تخمه ٔ هندوانه و خربوزه و غیره . صدائی که چون تخمه ٔ هندوانه و خربوزه با دندان شکنند، به گوش رسد.
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت و پرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ / چ َ ت ُ پ َ ] (اِ مرکب ، از اتباع )پرت و پلا. سخنان یاوه و بیهوده . حرف مفت . دری وری .
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت وپرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) خرت وپرت . چیزی کوچک و بی مصرف . رجوع به خرت و پرت شود.
حدقلغتنامه دهخداحدق . [ ح َ ] (ع مص ) نظر به چیزی کردن . نگریستن به چیزی . (از منتهی الارب ). || رسیدن چیزی به چشم کسی . || وا کردن مرده چشم را. || گِرد فروگرفتن . گِرد درآمدن . احاطه کردن کسی یا چیزی را. || زدن بر حدقه ٔ چشم کسی . (از منتهی الارب ).
احتواشلغتنامه دهخدااحتواش . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) احتواش صید؛ رمانیدن صید را بسوی یکدیگر. (منتهی الارب ). درهم رمانیدن صید. || احتواش قوم بر؛ در میان گرفتن قوم کسی را. (منتهی الارب ). گرد فروگرفتن جماعت کسی یا چیزی را. گرد برآمدن . کسی در میان گرفتن . (تاج المصادر).
احتواءلغتنامه دهخدااحتواء. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) گرد کردن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر). گرد فروگرفتن . (غیاث ). || فراگرفتن از هر سوی . (منتهی الارب ). اشتمال . || فرازآمدن بر. (منتهی الارب ). || جمع کردن . (زوزنی ). || دست یافتن بر چیزی . بر چیزی دست یافتن . (تاج المصادر) (زوزنی ). || احتواء رط
گردلغتنامه دهخداگرد. [ گ َ ] (اِ) هندی باستان ورت ، ورتات (چرخیدن )، وخی عاریتی ودخیلی گرد ، منجی گارایی ، پهلوی ورت (گرد، غبار). خاک ، و خاک برانگیخته را خصوصاً گویند. (برهان ) (آنندراج ). غبار. خاک برخاسته : مه نیسان شبیخون کرد گویی بر مه کانون که گردون گشت از ا
گردلغتنامه دهخداگرد. [ گ ِ ] (اِ) دور و حوالی . اطراف . (از برهان ). گرد و فراهم ودور چیزی . (آنندراج ). پیرامون . پیرامن : زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردارنگر نگردی از گرد او که گرم آیی .شهید.تا کی دوم از گرد درِ توکاندر تو نم
گردفرهنگ فارسی عمید۱. ذرات ریز خاک که به هوا برود؛ غبار.۲. خاک نرم که بر روی چیزی قرار گرفته باشد؛ غبار.۳. خاک.۴. [قدیمی] زمین.۵. [قدیمی، مجاز] قبر.۶. [قدیمی، مجاز] فایده.۷. [قدیمی، مجاز] رد؛ اثر.۸. [قدیمی، مجاز] غم.⟨ گرد انگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] بهسبب حرکت ت
گردفرهنگ فارسی عمید۱. = گردیدن۲. گردنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جهانگرد، بیابانگرد، دورهگرد، ولگرد.
گردفرهنگ فارسی عمید۱. هرچیزی که به شکل دایره یا گلوله باشد.۲. (اسم) دوروبر و اطراف چیزی.⟨ گرد آمدن: (مصدر لازم) جمع شدن؛ فراهم آمدن.⟨ گرد آوردن: (مصدر متعدی) جمع کردن؛ فراهم آوردن؛ انباشتن.⟨ گرد آوریدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = ⟨ گرد آوردن⟨ گرد کردن: (مصدر متعدی)<
دراب گردلغتنامه دهخدادراب گرد. [ دَ گ ِ ] (اِخ ) درابجرد. (المعرب جوالیقی ص 153). رجوع به دارابجرد و دارابگرد شود.
مهریگردلغتنامه دهخدامهریگرد. [ ] (اِخ ) از قرای قدیمه ٔ کرمان در حدود فعلی بم نزدیک قریه ٔ آب باریک .
دزگردلغتنامه دهخدادزگرد. [دِ گ ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش سمیرم بالا شهرستان شهرضا واقع در 70 هزارگزی جنوب سمیرم و متصل به جاده ٔ عمومی کوهستانی ، با 1424 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
دستاگردلغتنامه دهخدادستاگرد. [ دَ گ َ ] (اِ مرکب ) دسته ٔ اره . (آنندراج ). دسته و قبضه ٔ اره . (ناظم الاطباء). دستاکرد.
دستگردلغتنامه دهخدادستگرد. [ دَ گ ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت . واقع در 150هزارگزی جنوب کهنوج و 6هزارگزی باختر راه مالروانگهران به مارز. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir="lt