گرد کافورلغتنامه دهخداگرد کافور. [ گ َ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از موی سفید است : اندوده رخش زمان بزرآب آلوده سرش به گرد کافور.ناصرخسرو.
چرت چرتلغتنامه دهخداچرت چرت . [ چ ِ چ ِ ] (اِ صوت مرکب ) حکایت آوازِ شکستن تخمه ٔ هندوانه و خربوزه و غیره . صدائی که چون تخمه ٔ هندوانه و خربوزه با دندان شکنند، به گوش رسد.
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت و پرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ / چ َ ت ُ پ َ ] (اِ مرکب ، از اتباع )پرت و پلا. سخنان یاوه و بیهوده . حرف مفت . دری وری .
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت وپرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) خرت وپرت . چیزی کوچک و بی مصرف . رجوع به خرت و پرت شود.
زرآبلغتنامه دهخدازرآب . [ زَ ] (اِ مرکب ) زراب . طلای حل کرده ومالیده را... گویند که استادان نقاش بکار برند. (برهان ) (آنندراج ). زر حل کرده . (شرفنامه ٔ منیری ). طلای محلول . (غیاث اللغات ). آب طلا وطلای مسحوق و مخلوط با آب که نقاشان و مذهبان بکار برند. (ناظم الاطباء). زریاب . آب طلا. (یاددا
کافورلغتنامه دهخداکافور. (ع اِ) ج ، کوافیر. کوافر گیاهی است خوشبوی که گلش مانند گل اقحوان باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بوی خوش . (اقرب الموارد). به هندی او را کبور گویند و آن صمغ درختی است که منبت او بیشتر جزایر و سواحل باشد، و او در میان جرم درخت منعقد شود و در بعضی مواضع از درخت ب
برانگیختنلغتنامه دهخدابرانگیختن . [ ب َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) انهاض . اشخاص . حض . (دهار) (ترجمان القرآن ). تحریض . (دهار). تحریض کردن . (ناظم الاطباء).تثویر. اثاره . (ترجمان القرآن ). حث . (دهار). استحثاث . (تفلیسی ). تهییج . (المصادر زوزنی ). تهییج . تحریک . تحریک کردن . (ناظم الاطباء). تضریه . اغ
درزلغتنامه دهخدادرز. [ دَ ] (اِ) شکاف جامه را گویند که دوخته باشند. (برهان ). شکاف جامه و سنگ . (از آنندراج ). کناره های جامه که بهم دوزند. (کشاف اصطلاحات الفنون از المنتخب ). آن جای جامه که دو قطعه را بدوختن به یکدیگر پیوسته باشند. جای اتصال دو جانب جامه با دوختن . اتصال گاه دو لخت جامه ٔ ب
لطیف الدینلغتنامه دهخدالطیف الدین . [ ل َ فُدْ دی ] (اِخ ) زکی مراغه ای . لطیف جهان و افضل گیهان و اصل او از مراغه بود، اما مولد و منشاء او در کاشغر اتفاق افتاد، از آن سبب ترکان تنگ چشم معانی که از خدر فکر او برون آمدند به جمال دلبری و کمال جان فزایی بودند و اگرچه لطایف اشعار او از حدّ و عدّ متجاوز
گردلغتنامه دهخداگرد. [ گ َ ] (اِ) هندی باستان ورت ، ورتات (چرخیدن )، وخی عاریتی ودخیلی گرد ، منجی گارایی ، پهلوی ورت (گرد، غبار). خاک ، و خاک برانگیخته را خصوصاً گویند. (برهان ) (آنندراج ). غبار. خاک برخاسته : مه نیسان شبیخون کرد گویی بر مه کانون که گردون گشت از ا
گردلغتنامه دهخداگرد. [ گ ِ ] (اِ) دور و حوالی . اطراف . (از برهان ). گرد و فراهم ودور چیزی . (آنندراج ). پیرامون . پیرامن : زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردارنگر نگردی از گرد او که گرم آیی .شهید.تا کی دوم از گرد درِ توکاندر تو نم
گردفرهنگ فارسی عمید۱. ذرات ریز خاک که به هوا برود؛ غبار.۲. خاک نرم که بر روی چیزی قرار گرفته باشد؛ غبار.۳. خاک.۴. [قدیمی] زمین.۵. [قدیمی، مجاز] قبر.۶. [قدیمی، مجاز] فایده.۷. [قدیمی، مجاز] رد؛ اثر.۸. [قدیمی، مجاز] غم.⟨ گرد انگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] بهسبب حرکت ت
گردفرهنگ فارسی عمید۱. = گردیدن۲. گردنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جهانگرد، بیابانگرد، دورهگرد، ولگرد.
گردفرهنگ فارسی عمید۱. هرچیزی که به شکل دایره یا گلوله باشد.۲. (اسم) دوروبر و اطراف چیزی.⟨ گرد آمدن: (مصدر لازم) جمع شدن؛ فراهم آمدن.⟨ گرد آوردن: (مصدر متعدی) جمع کردن؛ فراهم آوردن؛ انباشتن.⟨ گرد آوریدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = ⟨ گرد آوردن⟨ گرد کردن: (مصدر متعدی)<
دراب گردلغتنامه دهخدادراب گرد. [ دَ گ ِ ] (اِخ ) درابجرد. (المعرب جوالیقی ص 153). رجوع به دارابجرد و دارابگرد شود.
مهریگردلغتنامه دهخدامهریگرد. [ ] (اِخ ) از قرای قدیمه ٔ کرمان در حدود فعلی بم نزدیک قریه ٔ آب باریک .
دزگردلغتنامه دهخدادزگرد. [دِ گ ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش سمیرم بالا شهرستان شهرضا واقع در 70 هزارگزی جنوب سمیرم و متصل به جاده ٔ عمومی کوهستانی ، با 1424 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
دستاگردلغتنامه دهخدادستاگرد. [ دَ گ َ ] (اِ مرکب ) دسته ٔ اره . (آنندراج ). دسته و قبضه ٔ اره . (ناظم الاطباء). دستاکرد.
دستگردلغتنامه دهخدادستگرد. [ دَ گ ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت . واقع در 150هزارگزی جنوب کهنوج و 6هزارگزی باختر راه مالروانگهران به مارز. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir="lt