گرفتن چراغلغتنامه دهخداگرفتن چراغ . [ گ ِ رِ ت َ ن ِچ ِ ] (مص مرکب ) خاموش کردن آن . (آنندراج ) (غیاث ).
رفتنلغتنامه دهخدارفتن . [ رَ ت َ ] (مص ) حرکت کردن . خود را حرکت دادن . (ناظم الاطباء). روان شدن از محلی به محل دیگر. (ازناظم الاطباء). خود را منتقل کردن از جایی به جایی . نقل کردن از نقطه ای به نقطه ٔ دیگر. راه رفتن . مشی . (یادداشت مؤلف ). مشی . (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ) (
رفتنلغتنامه دهخدارفتن . [ رُ ت َ ] (مص ) جاروب کردن و روبیدن . (ناظم الاطباء). روفتن . روبیدن . ستردن . پاک کردن . (یادداشت مؤلف ). جاروب کردن و پاک کردن جایی یا چیزی . (فرهنگ نظام ). || سَفْر. (تاج المصادر بیهقی ) : اینک رهی به مژگان خاک ره تو رفته از نزد تو
گیرفتنلغتنامه دهخداگیرفتن . [ رِ ت َ ] (مص ) به معنی گرفتن باشد. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). لهجه ای عامیانه است و در کتب به کار نرفته .
گل در چراغ افتادنلغتنامه دهخداگل در چراغ افتادن . [ گ ُ دَ چ ِ اُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از روشن شدن چراغ . (آنندراج ). گرفتن چراغ . (مجموعه ٔ مترادفات ص 296) : حسن بی عاشق نمی ماند به هر صورت که هست در چراغ افتد چو گل ، پروانه بلبل میشود.<b
چراغ داشتنلغتنامه دهخداچراغ داشتن . [ چ َ / چ ِ ت َ ] (مص مرکب ) چراغ بکف داشتن . چراغ در دست داشتن . || چراغ گرفتن . چراغ پیش پای کسی داشتن . چراغ به راه کسی یا برای روشن داشتن پیش پای کسی بدست گرفتن : ره نمودن بخیر ناکس راپیش اعمی
چراغ افروختنلغتنامه دهخداچراغ افروختن . [ چ َ / چ ِ اَ ت َ ](مص مرکب ) چراغ روشن کردن . (آنندراج ) (غیاث ). چراغ برکردن . چراغ گرفتن . چراغ سوختن . (آنندراج ) (غیاث ). چراغ را روغن کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 116). روغن در چراغ کردن
گرفتنفرهنگ فارسی عمید۱. ستاندن.۲. به چنگ آوردن.۳. دریافت کردن.۴. (مصدر لازم) [مجاز] درهم شدن.۵. [مجاز] بازخواست؛ مؤاخذه: ◻︎ حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او / ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم (حافظ: ۷۵۸).۶. فرض کردن؛ پنداشتن: ◻︎ گرفتم سرو آزادی، نه از ماء معین زادی؟ / مکن بیگانگی با ما، چ
گرفتنلغتنامه دهخداگرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ](مص ) از ریشه ٔ پارسی باستان گرب اگاربایام (اتخاذکردن ، گرفتن )، ریشه ٔ اوستایی گراب ژریونایتی ، پهلوی گرفتن ، هندی باستان گرابه ، کردی گرتن ، بلوچی ژیرگ و ژیرغ ، سریکلی وغرئیغ - ام و رک هوبشمان ایضاً و نیز پهلوی گریفتن . «تاواریا <span class="hl" dir="l
گرفتندیکشنری فارسی به عربیاحصل عليه , اسر , اشغل , افترض , اوقد , تزوج , خطف , صيد , قبضة , مسکة , مسمار , مقص , وارد , وقف ، استلام
گرفتندیکشنری فارسی به انگلیسیbag, catch, clamp, clasp, dispossess, flourish, get, invade, take, lock, nail, obstruct, pluck, receive, reception, recruit, refine, root, shear, shut, strip, suppose, tackle, win
دام گرفتنلغتنامه دهخدادام گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) حبل . (دهار). اما کلمه ٔ «حبل » که در دهار بمعنی دام گرفتن است در منتهی الارب معنی گرفتن شکار بدام دارد و درین صورت محتمل بلکه آشکار است که معنی حبل «بدام گرفتن » است نه «دام گرفتن » و تواند بود که این سهو از کاتب نسخه باشد.
دامن گرفتنلغتنامه دهخدادامن گرفتن . [ م َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) میان انگشتان دست یا میان دو پای قرار دادن دامن . اخذ قسمت سفلای فروهشته ٔ جامه . گرد آوردن قسمت پایین لباس در میان دست یا سر انگشتان : تشذر؛ دامن بمیان پای گرفتن . (منتهی الارب ). || کنایه از متوجه ساختن کسی را بانجام کردن کاری <span
دانه گرفتنلغتنامه دهخدادانه گرفتن . [ ن َ / ن ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) دانه بستن . پدید آمدن حبه در سنبله و از حالت شیری و میعان بسختی گراییدن آن : اقماح ؛ دانه گرفتن خوشه . اقمح السنبل ؛ دانه گرفت خوشه . (منتهی الارب ). و نیز رجوع به دانه بستن شود.
دایه گرفتنلغتنامه دهخدادایه گرفتن . [ ی َ / ی ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) استرضاع . (از ترجمان القرآن جرجانی ) (از تاج المصادر بیهقی ). مظائرة. (از تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). ظئار. (منتهی الارب ). اظئار. (از تاج المصادر بیهقی ). رجوع به دایه شود.
در بر گرفتنلغتنامه دهخدادر بر گرفتن . [ دَ ب َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) چسبانیدن کسی را بخود رویاروی . (یادداشت مرحوم دهخدا). بغل کردن . التزام . (دهار) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) : ایدون گمان بری که گرفتستی در بر به مهر خوب یکی دلبر. ن