فطارلغتنامه دهخدافطار. [ ف ُ ] (ع ص ) شمشیر که در آن کفتگی باشد و نبرد چیزی را. (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
فتارلغتنامه دهخدافتار. [ ف ِ ] (ع مص ) آرمیدن سپس جوشش و به سستی آوردن سپس درشتی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || آرمیدن سرما. || کوتاهی کردن در کار. (اقرب الموارد).
گفتارلغتنامه دهخداگفتار. [ گ ُ ] (اِمص ) قول . سخن . حدیث . مقاله . مقال . کلام . گفت : رک که بااند شار بنمایی دل تو خوش کند بخوش گفتار. رودکی (احوال و آثار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 ص <span class="hl" di
اسدلغتنامه دهخدااسد. [ اَ س َ ](اِخ ) (خواجه ...) خوندمیر در عنوان «گفتار در بیان مبادی احوال شیخ حسن جوری و ذکر نجات یافتن او از زاویه ٔ مهجوری » در زمان امیر وجه الدین مسعود سربداری آورده است : روایتی آنکه خواجه اسد نامی از مریدان شیخ حسن با هفتاد هزار نفر از اهل ارادت متفق گشته بحیله ای ک
اثیرلغتنامه دهخدااثیر. [ اَ ] (اِخ ) مجدالدین . مؤلف حبیب السیر در تحت عنوان ِ «گفتار در بیان وصول اختر طالع مجدالملک یزدی به اوج اقبال و رجعت کوکب دولت خواجه شمس الدین محمد بحدود وبال » (ج 2 صص 37 - <span class="hl" dir="lt
شیرین زبانلغتنامه دهخداشیرین زبان . [ زَ ] (ص مرکب ) بلیغ و فصیح و کسی که گفتار وی خوش آیند بود. (ناظم الاطباء). شیرین گفتار. شیرین بیان . شیرین لب . شیرین دهان . شیرین سخن . نطاق . زبان آور. سخنور. که زبانی شیرین دارد. که دارای بیانی گرم و شیواست . (از یادداشت مؤلف ) : <br
رنگینلغتنامه دهخدارنگین . [ رَ ] (ص نسبی ) (از: رنگ + ین ، پسوند نسبت ) دارای رنگ . ملون . دارای صبغ. (ناظم الاطباء). مُصَبَّغ. بارنگ . رنگی : نابسوده دودست رنگین کردناچشیده به تارک اندر تاخت . رودکی .پوپک دیدم بحوالی سرخس بانگک
ذوالقدرلغتنامه دهخداذوالقدر. [ ] (اِخ ) (علاءالدوله ) «گفتار در بیان جشن فرمودن شاه گیتی فروز در روز نوروز و توجه نمودن جهة دفع شر علاءالدوله ذوالقدر به مساعدت بخت فیروز».... پادشاه آفاق [ شاه اسماعیل ] ازیورت قشلاق بیرون خرامیده در مرغزاری که عذوبت آبش خاصیت چشمه ٔ تسنیم ظاهر میگردانید و لطافت
گفتارلغتنامه دهخداگفتار. [ گ ُ ] (اِمص ) قول . سخن . حدیث . مقاله . مقال . کلام . گفت : رک که بااند شار بنمایی دل تو خوش کند بخوش گفتار. رودکی (احوال و آثار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 ص <span class="hl" di
درازگفتارلغتنامه دهخدادرازگفتار. [ دِ گ ُ ] (ص مرکب ) درازگوی . آنکه سخن بسیار گوید. آنکه هر سخن طویل کند.
درست گفتارلغتنامه دهخدادرست گفتار. [ دُ رُ گ ُ ] (ص مرکب ) که او را گفتاری درست و مطابق باواقع باشد. حکیم . (دهار) (مهذب الاسماء) (السامی ).
خام گفتارلغتنامه دهخداخام گفتار. [ گ ُ ] (اِ مرکب ) سخن بیهوده . یاوه . سخن بی ربط. سخن ناسنجیده : به ایران و توران چنان مرد نیست چنین خام گفتارت از بهر چیست . فردوسی .بدانی که کاریست ز اندازه بیش بترسی ازین خام گفتار خویش .|| (
خوب گفتارلغتنامه دهخداخوب گفتار. [ گ ُ] (ص مرکب ) خوش گفتار. خوش سخن . خوش بیان : از آن خوبگفتار بوزرجمهرحکیمان همه تازه کردند چهر.فردوسی .
خوش گفتارلغتنامه دهخداخوش گفتار. [ خوَش ْ / خُش ْ گ ُ ] (ص مرکب )شیرین زبان . خوش سخن . خوب گفتار. خوش زبان : زن ارچه زیرک و هشیار باشدزبون مرد خوش گفتار باشد.(ویس و رامین ).