فت فت کردنلغتنامه دهخدافت فت کردن . [ ف ِ ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آهسته و بشتاب چیزی را به کسی گفتن و غالباً با نیتی بد. (یادداشت بخط مؤلف ). پت پت یا پچ پچ کردن . نجوی .
گفتفرهنگ فارسی عمید۱. گفتن.۲. (اسم) گفتار؛ کلام.⟨ گفتوشنفت: (اسم مصدر) = ⟨ گفتوشنید⟨ گفتوشنو: (اسم مصدر) = ⟨ گفتوشنید⟨ گفتوشنود: (اسم مصدر) = ⟨ گفتوشنید⟨ گفتوشنید: (اسم مصدر) گفتگو؛ گفتنوشنیدن؛ مباحثه.
ترخیمفرهنگ فارسی عمیددر دستور زبان، انداختن حرف آخر کلمه، مثل انداختن حرف نون از آخر مصدر، مانند: «رفت» از «رفتن» و «گفت» از «گفتن» در کلمات «رفتوآمد» و «گفتوشنید».
گفت و شنیدلغتنامه دهخداگفت و شنید. [ گ ُ ت ُ ش َ / ش ِ ] (ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) گفتن و شنیدن . سخن گفتن و پاسخ شنفتن . محاوره . گفتگو. بحث و مجادله : سواری ده از رومیان برگزیدکه گویند و دانند گفت و شنید. فردو
لئونیداس اوللغتنامه دهخدالئونیداس اول . [ ل ِ ءُ س ِ اَوْ وَ ] (اِخ ) نام سرداری از مردم لاسدمون . پسر آناکساندرید. وی نژادخود را به هرکول (پهلوان داستانی یونانیها که پس از مرگش او را نیم خدا خواندند) میرسانید. در اسپارت بطور غیرمترقب شاه شد چه دو برادر بزرگتر از خود داشت ولی چون اُمن (برادروی ) مرد
گفتفرهنگ فارسی عمید۱. گفتن.۲. (اسم) گفتار؛ کلام.⟨ گفتوشنفت: (اسم مصدر) = ⟨ گفتوشنید⟨ گفتوشنو: (اسم مصدر) = ⟨ گفتوشنید⟨ گفتوشنود: (اسم مصدر) = ⟨ گفتوشنید⟨ گفتوشنید: (اسم مصدر) گفتگو؛ گفتنوشنیدن؛ مباحثه.
گفتلغتنامه دهخداگفت . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع در 6هزارگزی جنوب باختری جغتای ، سر راه مالرو عمومی شریف آباد قرار دارد. هوای آن معتدل و دارای 484 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول آن غل
گفتلغتنامه دهخداگفت . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خواشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع در 44هزارگزی جنوب باختری ششتمد و 5هزارگزی باختر راه شوسه ٔ سبزوار به کاشمر. هوای آن معتدل و دارای 65</spa
گفتلغتنامه دهخداگفت . [ گ ُ ] (مص مرخم ، اِمص ، اِ) کلام . قول . گفتار : کی بر او زرّ و سیم عرضه کنم خویشتن را به گفت راد کنم . حکاک .پیچید بزر رخنه ٔ اشعار مرابی قدر مکن به گفت گفتار مرا. شهید بلخی .
دره شگفتلغتنامه دهخدادره شگفت . [ دَرْ رَ ش ِ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند. واقع در 58هزارگزی شمال باختری شوسف و7هزارگزی جنوب خاوری هشتوکان ، با 450 تن سکنه . آب
شگفتلغتنامه دهخداشگفت . [ ش ِ گ ِ / گ ُ] (اِ) تعجب . تحیر. (ناظم الاطباء). تعجب . (برهان ). تعجب و حیرت است و با لفظ دیدن و بودن و داشتن مستعمل . (آنندراج ) : به شگفتم از آن دو کژدم تیزکه چرا لاله اش به جفت گرفت . <p class=
واگفتلغتنامه دهخداواگفت . [ گ ُ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) واگفتن . || بازگوئی راز و مطلب نهفته . || دشنام . سرزنش . (ناظم الاطباء).
نیکوگفتلغتنامه دهخدانیکوگفت . [ گ ُ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) نیکو گفتن . تحسین . تعریف . (فرهنگ فارسی معین ). دعا. نیایش . ثنا. ستایش . (ناظم الاطباء). مقابل بدگوئی . ذکر خیر : امیدوار کرد که در باب وی هرچه میسر گردد از عنایت و نیکوگفت هیچ باقی نگذارد. (تاریخ بیهقی ص
آگفتلغتنامه دهخداآگفت . [ گ َ / گ ِ / گ ُ ] (اِ) آسیب . صدمه . آزار. آفت . رنج . بلا. عاهت . مصیبت . فتنه . فساد : چون صبح برافکند ردای زربفت بنشست بصد حیله و برخاست بتفت گفتم که مرو جز این