گلرخلغتنامه دهخداگلرخ . [ گ ُ رُ ] (ص مرکب ) آنکه صورتش چون گل باشد. گلروی . زیباروی . گلچهره . خوش صورت : ز هر خرگهی گلرخی خواستندبه دیبای چینی بیاراستند. فردوسی .کنیزان گلرخ فزون از هزاربه دشت آمدند هر یکی چون بهار. <p cl
گلیرخفرهنگ نامها(تلفظ: goli rox) (گلی + رخ) ، دارای چهرهای مثل گلی ، سرخ گون رخسار ؛ (به مجاز) زیبا رو و لطیف .
گلرخسارلغتنامه دهخداگلرخسار. [ گ ُ رُ ] (ص مرکب ) گل رخ . آنکه رخسارش چون گل باشد. گلچهره . زیبارخسار : از این جعدمویی ، سمن بویی ، ماهرویی ، مشتری عذاری ، گلرخساری . (سندبادنامه ص 235). انگبین لب شدی و گلرخسارانگبین بی مگس چو گل
گلرخشلغتنامه دهخداگلرخش . [ گ ُ رَ ] (اِخ ) اسب رستم . (ولف ) : چو از آفرین گشت پرداخته بیاورد گلرخش را ساخته .فردوسی .
گلرخشانفرهنگ نامها(تلفظ: gol raxšān) (گل + رخشان = تابنده ، فروزان ، درخشان) ، روی هم به معنی گل درخشان و تابنده ؛ (به مجاز) زیبارو و لطیف .
گلچهرهفرهنگ مترادف و متضادگلچهر، گلخد، گلرخ، گلرخسار، گلرو، گلعذار، لالهرخ، لالهرخسار، لالهرو، لالهعذار، ≠ زردچهره، زردرو
پری فشلغتنامه دهخداپری فش . [ پ َ ف َ ] (ص مرکب ) پری وش : کنیزان یکی خیل پیشش بپای پری فش همه گلرخ و دلربای .(گرشاسب نامه ).
گلرخسارلغتنامه دهخداگلرخسار. [ گ ُ رُ ] (ص مرکب ) گل رخ . آنکه رخسارش چون گل باشد. گلچهره . زیبارخسار : از این جعدمویی ، سمن بویی ، ماهرویی ، مشتری عذاری ، گلرخساری . (سندبادنامه ص 235). انگبین لب شدی و گلرخسارانگبین بی مگس چو گل
گلرخشلغتنامه دهخداگلرخش . [ گ ُ رَ ] (اِخ ) اسب رستم . (ولف ) : چو از آفرین گشت پرداخته بیاورد گلرخش را ساخته .فردوسی .
گلرخشانفرهنگ نامها(تلفظ: gol raxšān) (گل + رخشان = تابنده ، فروزان ، درخشان) ، روی هم به معنی گل درخشان و تابنده ؛ (به مجاز) زیبارو و لطیف .