گواییلغتنامه دهخداگوایی . [ گ ُ ] (حامص ) همان گواهی است . (آنندراج ). شهادت و گواهی . (ناظم الاطباء) : ز هر شمعی که جویی روشنایی به وحدانیتش یابی گوایی .نظامی .
پهلوگاه ویژۀ اتوبوسbus bayواژههای مصوب فرهنگستانانشعاب یا قسمت عریضشدهای از راه که به اتوبوسها امکان میدهد، بدون اینکه مزاحم جریان شدآمد شوند، برای سوار شدن یا پیاده کردن مسافر توقف کنند متـ . پهلوگاه
گَرد آبپنیرwhey powder, dried wheyواژههای مصوب فرهنگستانپودری با کمتر از 15 درصد پروتئین که از تغلیظ و خشک کردن آبپنیر به روش افشانهای تولید میشود
سهرگهthree-way cross, three-way hybridواژههای مصوب فرهنگستانگیاه حاصل از تلاقی یک رگۀ خالص و یک دورگۀ ساده بهعنوان پایۀ مادری
گوایی دادنلغتنامه دهخداگوایی دادن . [ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) گواهی دادن . اقرار کردن . اعتراف کردن : ز گردنده خورشید تا تیره خاک همان باد و آب آتش تابناک به هستی ّ یزدان گوایی دهندروان تو را آشنایی دهند. فردوسی .فرزند به درگاه فرستا
گوایی داشتنلغتنامه دهخداگوایی داشتن . [ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) گواهی دادن . گوایی دادن . شهادت دادن : ور نتوانست داشت زنده چرا کردعقل چه دارد در این حدیث گوایی ؟ناصرخسرو.
گوایی نبشتنلغتنامه دهخداگوایی نبشتن . [ گ ُ ن ِ ب ِ ت َ ] (مص مرکب ) گواهی نبشتن . گواهی نوشتن . کتباً شهادت دادن و اقرار کردن : گوایی نبشتند یکسر مِهان که بهرام بُد شهریار جهان . فردوسی .و رجوع به گواهی نبشتن شود.
گوایی نوشتنلغتنامه دهخداگوایی نوشتن . [ گ ُ ن ِ وِ ت َ] (مص مرکب ) گوایی نبشتن . رجوع به همین کلمه شود.
سست راییلغتنامه دهخداسست رایی . [ س ُ ] (حامص مرکب ) عمل سست رای . بی تدبیری : که رای و بزرگان گوایی دهندنه از بیم و از سست رایی دهند. فردوسی .کتاب از دست دادن سست رایی است که اغلب خوی مردم بیوفایی است .سعدی .
گواهیفرهنگ فارسی عمیدشهادت: ◻︎ دل من همی داد گفتی گوایی / که باشد مرا روزی از تو جدایی (فرخی: ۳۹۴).⟨ گواهی خواستن: (مصدر متعدی) از کسی شهادت خواستن؛ به شهادت طلبیدن.⟨ گواهی دادن: (مصدر لازم) شهادت دادن.
خمکدهلغتنامه دهخداخمکده . [ خ ُ ک َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) می خانه . شرابخانه . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری ) : در خمکده زن نقب که در طاق فلک صبح هم نقب زد و مرغ بر آن داد گوایی .خاقانی .</
گوا شدنلغتنامه دهخداگوا شدن . [ گ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گواه گشتن . شاهد شدن . گواه گردیدن : این نوشکوفه زنده سراز باغ برزده بر ماز روز حشر و قیامت گوا شده ست . ناصرخسرو.بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شدبیچارگی و زردی و گوژی و نوانیش .
وحدانیتلغتنامه دهخداوحدانیت . [ وَ نی ی َ ] (ع مص جعلی ، اِمص ) احدیت . حالت یگانه . (اقرب الموارد) (المنجد). یکتایی . یگانگی . تنهایی و یگانگی و وحدت . (ناظم الاطباء): قسم به وحدانیت خدا : ز هر شمعی که جویی روشنایی به وحدانیتش یابی گوایی . ن
گوایی دادنلغتنامه دهخداگوایی دادن . [ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) گواهی دادن . اقرار کردن . اعتراف کردن : ز گردنده خورشید تا تیره خاک همان باد و آب آتش تابناک به هستی ّ یزدان گوایی دهندروان تو را آشنایی دهند. فردوسی .فرزند به درگاه فرستا
گوایی داشتنلغتنامه دهخداگوایی داشتن . [ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) گواهی دادن . گوایی دادن . شهادت دادن : ور نتوانست داشت زنده چرا کردعقل چه دارد در این حدیث گوایی ؟ناصرخسرو.
گوایی نبشتنلغتنامه دهخداگوایی نبشتن . [ گ ُ ن ِ ب ِ ت َ ] (مص مرکب ) گواهی نبشتن . گواهی نوشتن . کتباً شهادت دادن و اقرار کردن : گوایی نبشتند یکسر مِهان که بهرام بُد شهریار جهان . فردوسی .و رجوع به گواهی نبشتن شود.
گوایی نوشتنلغتنامه دهخداگوایی نوشتن . [ گ ُ ن ِ وِ ت َ] (مص مرکب ) گوایی نبشتن . رجوع به همین کلمه شود.