گوشورلغتنامه دهخداگوشور. [ گوش ْ وَ ] (ص مرکب ) صاحب گوش . دارای گوش . که گوش دارد. (مؤلف ). || سامع. (مؤلف ).- امثال : گوشور یک بار خندد کر دو بار . (امثال و حکم ج 3 ص 1333<
گوشورفرهنگ فارسی عمید۱. دارای گوش؛ صاحب گوش.۲. شنونده؛ شنوا: ◻︎ گوشور یکبار خندد کر دو بار / چون که لاغ اِملی کند یاری به یار (مولوی: ۷۲۴)
مهرهچَفتهvoussoirواژههای مصوب فرهنگستانهریک از قسمتهای ذوزنقهای در چَفتههای معماری مغربزمین، معمولاً از جنس سنگ یا آجر
مهرهچَفتۀ کنگرهایstepped voussoirواژههای مصوب فرهنگستانمهرهای که لبۀ فوقانی آن را صاف میکنند تا با رجِ ساختمایههای پیرامون همتراز شود
گوشورونلغتنامه دهخداگوشورون . [ گوش ْ وَ ] (اِخ ) فرشته ای که پرستاری جانوران سودمند با اوست . این کلمه از اوستایی گئوش اورون گرفته شده است . (از فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 323). رجوع به گئوش اورون شود.
املا کردنلغتنامه دهخدااملاکردن . [ اِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اِکتاب . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). املال . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). مطلبی را تقریر و القا کردن تا دیگری بنویسد : دبیر پیش وی نشسته و نامه ای می نوشت و فضل املا همی کرد. (تاریخ بلعمی ). نامه ٔ ف
گوش بسترلغتنامه دهخداگوش بستر. [ ب ِ / ب َ ت َ ] (اِخ ) نام مردی عظیم گوش به عهد اسکندر. توضیح اینکه چون اسکندر ذوالقرنین متوجه شهر بابل شد در اثنای راه به کوهی رسید بس عظیم و در دامن آن کوه دریایی بود، لشکریانش به شکار مشغول شدند و مردی یافتند بزرگ جثه و درشت اع
لاغلغتنامه دهخدالاغ . (اِ) تا. تای . شاخ . شاخه . طاقه : طاقه ٔ ریحان ،لاغی اسپرغم . یک لاغ سبزی ، یک طاقه بقل ، یک برگ از سبزی . یک لاغ تره یا یک لاغ سبزی یا لاغی اسپرغم ؛ هریک ازبنه های سبزی در یکدسته . رمش ، یکدسته اسپرغم . || هریک از گیسوان بافته . دسته ای خرد از گیسوی و موی . یکدسته ٔ ط
گوشورونلغتنامه دهخداگوشورون . [ گوش ْ وَ ] (اِخ ) فرشته ای که پرستاری جانوران سودمند با اوست . این کلمه از اوستایی گئوش اورون گرفته شده است . (از فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 323). رجوع به گئوش اورون شود.