توازنبخشbalancerواژههای مصوب فرهنگستانکشوری بانفوذ یا قدرتمند که در یک وضعیت نامتعادل برای برقراری موازنۀ قدرت به سود کشور یا ائتلاف ضعیفتر وارد عمل میشود
balanceدیکشنری انگلیسی به فارسیتعادل، توازن، ترازو، تراز، موازنه، میزان، تتمه حساب، متعادل کردن، موازنه کردن، برابر کردن
balancesدیکشنری انگلیسی به فارسیتوازن، تعادل، ترازو، تراز، موازنه، میزان، تتمه حساب، متعادل کردن، موازنه کردن، برابر کردن
میراگر میللنگcrankshaft balancer, harmonic balancer, harmonic damperواژههای مصوب فرهنگستانافزارهای در سر پیشین میللنگ که برای کاهش لرزشهای ناشی از حرکت رفتوبرگشت پیستون طراحی شده است