bodyدیکشنری انگلیسی به فارسیبدن، بدنه، اندام، جسم، لاشه، جسد، تن، تنه، پیکر، جرم، بالاتنه، اطاق ماشین، جرم سماوی، دارای جسم کردن
bodeدیکشنری انگلیسی به فارسیبله، خبر رسان، حاکی بودن از، دلالت داشتن، نشانه بودن، شگون داشتن، پیش گویی کردن
نمایۀ تودۀ بدنbody-mass index, Quetelet's indexواژههای مصوب فرهنگستانشاخصی که از تقسیم وزن بدن برحسب کیلوگرم بر مجذور قد برحسب متر محاسبه میشود اختـ . نماتوب BMI
bodyدیکشنری انگلیسی به فارسیبدن، بدنه، اندام، جسم، لاشه، جسد، تن، تنه، پیکر، جرم، بالاتنه، اطاق ماشین، جرم سماوی، دارای جسم کردن